معنی اشراف در دیکشنری فارسی چیست؟

  • توسط: admin


در این مطلب از سایت انتخاب روز پاسخ دقیق اشراف در دانشنامه آزاد واژگان فارسی را پیدا خواهید کرد.

اشراف در دانشنامه آزاد فارسی:

اشراف. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ شریف. مردان بزرگ قدر.( منتهی الارب ). اعیان. ( دستور اللغة ). ج ِ شریف. ( دهار ). بزرگان و بلندسران. ( مؤید الفضلا ). بزرگواران. وجوه. بزرگان. شریفان. ج ِ شریف ، بمعنی صاحب شرف. ( اقرب الموارد ). اشخاص بزرگ قدر و صاحبان حسب و نسب نیک… ج ِ شریف. ( فرهنگ نظام ) : قضات بلخ و اشراف و علما… همه آنجا [طارم ] حاضر بودند بنشستند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180 ). چون روز هفتم بود، مثال داد علما و اشراف حضرت را حاضر آمدند. ( کلیله و دمنه ). و مجلسهای علما و اشراف و محفل های سوقه و اوساط مردمان و موضعها می گشت. ( کلیله و دمنه ). دلخواه تر ثناها آن است که بر زبان گزیدگان و اشراف رود. ( کلیله و دمنه ). و اجتهاد تو در کارها و رأی آنچه در امکان آید علما و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. ( کلیله و دمنه ). هر سال حملی به کعبه معظم و مدینه مکرم ایداﷲ جلالهما فرستادی تا بر اشراف حرین ( ؟ ) و مستحقان صرف کردی. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 31 ). || اشراف انسان ؛ هر دو گوش و بینی او. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || جاهای بلند. ج ِ شَرَف. ( اقرب الموارد ). بلندیها. || ج ِ شرف ، بمعنی کوهان شتر. گویند: ابل عظام الاشراف. ( اقرب الموارد ).


اشراف. [ اِ ] ( ع مص ) بلند شدن. ( منتهی الارب ) ( غیاث ). بر جای خاستن و بلند شدن. ( مؤید الفضلاء ). اشرف الشی ُٔ؛ علا و ارتفع و انتصب. ( اقرب الموارد ). بر بالای بلندی شدن. ( غیاث ). برآمدن. بالا برآمدن. || اشرف المرباءَ؛ بالا برآمد جای دیده بان را. ( منتهی الارب ). || اشرف علیه ؛ اطلع علیه من فوق. ( اقرب الموارد ). بر زبر چیزی شدن. ( زوزنی ). || اطلاع یافتن بر چیزی. ( مؤید الفضلاء ) ( منتهی الارب ). || نزدیک شدن. || از بالا به زیر نگریستن. ( منتهی الارب ). || به مرگ رسیدن بیمار. یقال : اشرف المریض علی الموت ؛ ای اشفی. ( منتهی الارب ). اشرف المریض علی الموت ؛ اشفی. ( اقرب الموارد ). || ترسیدن بر کسی . یا مهربانی کردن. یقال : اشرف علیه ؛ اذا اشفق. ( منتهی الارب ). اشرف فلان علی فلان ؛ اَشْفَق َ. اشرف علینا؛ ای اشفق. ( اقرب الموارد ). || اشرف لک الشی ٔ؛ امکنک : مایشرف له شی الا اخذه. || اشرفت نفسه علی الشی ٔ؛ حرصت علیه و تهالکت. || اشرفت الخیل ؛اسرعت العدو. ( اقرب الموارد ). || خطةالاشراف ؛ محل ، مقام و رتبه یا عنوان عالی مشرف. و کلمه اشراف بتنهائی نیز بدین معنی آمده است : متولی اشرافنافی بجایه… دارالاشراف ؛ مهمانخانه ای که در آنجا مؤسسات و ادارات دولتی است. رجوع به دزی ج 1 ص 750 شود. و برحسب شواهد ذیل پایگاه اشراف از عهد غزنویان تاروزگار مغول وجود داشته و از مقام بریدی برتر بوده است : چنانکه چهار تن که پیش از این شغل اشراف بدیشان داده بود، شاگردان وی باشند [ بوسهل حمدونی ]. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155 ). دیگر روز بوسهل حمدونی را که از وزارت معزول گشته بود، خلعتی سخت نیکو دادند جهت شغل اشراف مملکت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155 ). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی بدیوان ما بماند، طبعش میل به گربزی داشت تا بلا بدو رسید… و از دیوان رسالت بیفتاد و بحق قدیم خدمت پدرش را بر وی رحمت کردند پادشاهان و شغل اشراف ناحیت گیری به او دادند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274 ). سنه تسع و اربعین و اربعمائة ( 449 هَ. ق. ) درپیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند… و حیلتها کرد تا از وی درگذشت [ اموی ]. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255 ). بونصر برشغل عارضی بود که فرمان یافت… پسر نخستش مانده است و اشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242 ). بوالفتح را پانصد چوب بزدند واشراف بلخ که بدو داده بودند بازستدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322 ). بونصر صیفی ، بر این دو سبب حالتی قوی داشت. آخر روزگار امیر محمود اشراف درگاه بدو مفوض شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499 ). امیر گفت : وی را اشراف مملکت فرمودیم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341 ). شغل اشراف ترمک بدو مفوّض شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 649 ). بروزگار پدر، شرم او را اجابت ناکردن ، بریدی بدو داد و اشراف که مهمتر بود به بوالقاسم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496 ). و جمال الدین خاص حاجب را برسبیل اشراف یرلیغی گرفته. ( جهانگشای جوینی ). || اشراف بر ضمایر؛ اطلاع بر ضمایر. در تداول صوفیان ، فکر کسی را دریافتن. آگاه شدن از درون کسی یا سِرّی بی وسایط عادی : از بازار بجهت ما طعام بیار و لیکن از فلان و فلان دوکان نگیری… ترا گفتم که از آن دوکان طعام نگیری کاهلی کردی و از آن یک دوکان گرفتی. حاضران چون تفحص کردند، عدلی آن دوکان از تمغا بوده است. از آن اشراف ایشان حالشان دیگر شد و مزید یقین جماعتی شد. ( انیس الطالبین ص 138 ). گفت درازگوشی غایب کرده ام… خواجه لحظه ای خاموش شدند و مر خداوند درازگوش را گفتند که در طرف قبله فتح آباد در فلان موضع، درازگوش تو درآمده است. آن مرد به آن علامت که فرموده بودند رفت و درازگوش خود را یافت… حاضران از آن اشراف تعجب بسیار کردند. ( انیس الطالبین ص 108 ). یکی از درویشان ایشان نشسته بود در شهر بخارا و صفت جذبه او بقوت بود. سخنان بلند میگفت… حضرت خواجه بیامدند و او را گفتند ترا این سخنان به چه کار آید… حاضران را از آن اشراف و شفقت ایشان وقت خوش شد. ( انیس الطالبین ص 103 ). و اضطراب من از آن بود که خواجه بر آن خاطر من مطلع شدند و من سالها بود که در عالم میگشتم به این کمال کسی ندیده بودم و گمان من این بود که در این روزگار مثل این صاحب اشرافی نیست.( انیس الطالبین ص 85 ). احوال من از آن اشراف ایشان قوی دیگر شد. ( انیس الطالبین ص 77، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). در صفحات دیگر نیز این کلمه بمفهومی نزدیک به فکر کسی را دریافتن آمده است : چون اشراف حضرت خواجه مشاهده کردم حالم دیگر شد. ( انیس الطالبین ).بیشتر بخوانید …

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید