داستانهای کوتاه ویچر؛ چرا به گرالت قصاب بالویکن میگویند؟
گرالت را به اسمهای بسیاری صدا میزنند. القابی مثل گرگ، شکارچی هیولا و البته، معروفترین اسم او یعنی قصاب بالویکن. اما آیا تا به حال این سوال برای شما پیش آمده که چرا گرالت را قصاب بالویکن مینامند؟ اگر به دنبال پاسخ این سوال هستید، همراه ویجیاتو باشید.
نکته: داستانهای تعریف شده در این سری مطلب، خلاصهای از ماجراهای تعریف شده داخل کتاب بوده که به شکلی روان بازنویسی شده، اگرچه کاملا به منبع خود وفادار است
همه چیز از یک روز عادی و شکار یک کیکیمورا (موجودی عنکبوت مانند و غولپیکر در جهان ویچر که در تریلر قسمت چهارم هم مشابه آن را دیدیم) توسط ویچر جوان آغاز شد. گرالت، که مانند همیشه مشغول شکار هیولاها برای گذراندن امور زندگیاش بود، به یک کیکیمورای غول پیکر برخورد و بعد از شکست دادنش، آن را روی اسبش انداخت و به شهر بالویکن آمد تا شاید بتواند چند سکهای بابت لاشهی این موجود به دست آورد.
بعد از آن که ویچر ریویایی به بالویکن رسید، سراغ شهردار را گرفت؛ چرا که آن دو از دوستان قدیمی هم بودند و با این وجود، از آن جایی که برای کیکمورا جایزهای در نظر گرفته نشده بود، حتی یک سکهی برنزی هم دست ویچر را نگرفت. با این وجود، یکی از افراد شهردار، به جادوگری به نام آیریون اشاره کرد که علاقه زیادی به موجودات افسانهای داشت و احتمال داد که بابت این لاشه، احتمالا پول خوبی به گرالت پرداخت میکند. همین شد که گرالت به همراه شهردار راهی برجی بلند و قدیمی که آیریون در آن زندگی میکرد شدند.
به نظر میرسید که مدتیست که آیریون از برج خارج نشده و از طرفی اجازهی ورود هیچکس به داخل برج را نمیداد. جالب است بدانید که بعد از آن که آیریون گرالت را از بالای برج دید، او را شناخت و با خوشآمد گویی، در برج را رو به گرالت باز کرد و از همراهان او خواست که سریعا برج را ترک کنند. جالب است بدانید که جادوگر ما، نه آیریون، بلکه استریگبور، از آشنایان قدیمی گرالت بود و گویا سالها از مرگ استریگبور واقعی گذشته بود. داخل برج، توسط توهماتی از یک بهشت مجازی تزیین شده بود و چشمهها و سبزهها و دیگر شگفتیهای داخل برج گرالت را شگفتزده میکرد.
اما چرا استریگبور خودش را داخل برج زندانی کرده بود؟ گویا مدتها قبل طی یک خورشیدگرفتگی عدهای از جادوگران مدعی شدند که نفرینی به نام خورشید سیاه طی این رویداد به وجود آمده و ثمرهاش آن بوده که شصت شاهزاده دچار نوعی جهشیافتگی شیطانی شدند.
عدهای از جادوگران این شاهزادهها را کالبدشکافی کردهاند و مدعی شدند که بدن آنها دچار تغییراتی عجیب و بعضا خونین شده بود و طی تلاش جادوگران برای کنترل این اوضاع، تقریبا تمامی این شاهزادهها کشته شده بودند. حال در این بین، یکی از دختران (به قول جادوگر نفرین شده)، دختر آرایدیا، همسر ولیعهد کریدن یعنی فردفالک بود. او که طی یک پیشگویی حسابی از دخترش میترسید، تعدادی جادوگر از جمله استریگبور را به دربار احضار کرد تا روی بهبود دخترش که گویا به نوعی خشونت خانگی علاقهمند بود کار کنند.
گفته میشد که دختر، چشم یکی از مستخدمها را با کمک یک شونه تخلیه کرده بود و حیوانات خانگیاش را به شکلی وحشیانه شکنجه میکرد. در این بین اقدامات بسیاری از سوی آرایدیا و جادوگران صورت گرفت و حتی یک بار شکارچی فرستاده شده توسط ملکه، به همراه سنجاقسینهای در مغزش پیدا شد! بعد از آن، دختربچه به طور کامل ناپدید شد و حال به نظر میرسید که قصد داشت تا از افرادی که او را آزار دادهاند، از جمله استریگبور انتقام بگیرد. برخی از اخبار شایعاتی پخش کرده بودند که شاهزاده «رنفری» به همراه عدهای اوباش دزدی میکند و مردم او را شرایک میخوانند.
شرایک، نام نوعی پرنده است که طعمهی خود را بعد از گرفتن به بوتههای خار آویزان میکند و رنفری هم به شکلی مشابه از خجالت دشمنان خود در میآمد. حال استریگبور هم که میدانست دیر یا زود دختر برای گرفتن انتقام خود سراغش میآید، خود را داخل این برج زندانی کرده بود.
درخواست استریگبور هم کاملا مشخص بود؛ او از گرالت میخواست که رنفری را بکشد و در مقابل هرچه گرالت پول و سکه میخواهد از او دریافت کند. گرالت، که به خود قول داده بود هیچگاه درگیر این جور مسائل نشود، دست رد به سینهی جادوگر پیر زد و با گفتن جملهی من آدمکش و یا مزدور نیستم از قلعه خارج شد.
ویچر جوان مدتی بعد با رنفری برخورد کرد و مکالمهی دیگری بین آن دو صورت گرفت که راستش را بخواهید طولانیتر از آن است که در این مقاله جا بگیرد. با این وجود، کلیت حرف آن دو این بود که گرالت از رنفری خواست که هیولایی نباشد که مردم او را مینامند و جمله معروف خود را برای اولین بار بیان کرد: «اگر قرار باشد بین یک اهریمن و اهریمن بزرگتر انتخاب کنم، ترجیح میدهم اصلا انتخاب نکنم.» دختر زیبا که روزی یک شاهزاده بود حرفهای گرالت را تایید کرد و به او قول داد که خیلی زود بالویکن را ترک کند.
فردای آن روز، ویچر با صحنهی عجیبی روبرو شد. افراد رنفری در کوچه و بازار پراکنده شده بودند و اوضاع مشکوک به نظر میرسید. آنطور که گرالت فهمید، رنفری منتظر بود تا استریگبور خود را تسلیم کند و در جبهه دیگر استریگبور همین درخواست را از گرالت داشت. اما اوضاع چندان تحت کنترل نبود. افراد رنفری قصد داشتند تا اگر استریگبور از برجش خارج نشود، مردم بالویکن را قتل عام کنند و گرالت تصمیم خودش را گرفت. شمشیر خود را بیرون کشید و درست قبل از آن که افراد رنفری شروع به کشتار مردم کنند به سمت آنها حمله کرد.
خون بود که روی زمین جاری شد و اعضای قطعشده دورفهای رنفری که روی زمین میافتادند. همه جای شهر قرمز شده بود و خون بود که در سرتاسر شهر جاری شده بود. رنفری که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، به سمت گرالت حملهور شد و مبارزهای سخت در این میان صورت گرفت. نهایتا گرالت طی مبارزهای بسیار سخت توانست تا رنفری را شکست دهد و پیکر بیجان شاهزاده روی زمین افتاد.
استریگبور با دیدن این صحنه سریع به سمت گرالت آمد و به او گفت تا جنازهی رنفری را برای کالبدشکافی بیاورد و سکههایش را بگیرد. گرگ خسته اما، جادوگر را تهدید کرد که به پیکر دخترک دست نزند و به او احترام بگذارد. استریگبور از دیدن این اتفاق حسابی عصبانی شد. او تمام مردم را که در خانههای خود پناه گرفته بودند و از ماجرا خبر نداشتند را به سمت گرالت روانه کرد و او را قاتل و سلاخ خواند و داستان را به نوعی دیگر تعریف کرد. شهردار که تنها جنازهها را دیده بود و از ماجرای اصلی خبر نداشت، با دیدن این صحنه حسابی حالش بد شد و گرالت را برای همیشه از بالویکن اخراج کرد. از آن روز بود که مردم گرالت را قصاب بالویکن مینامیدند.
- برچسب ها: