جملات زیبا از عباس معروفی (متن های ادبی و بسیار زیبا از نویسنده بزرگ ایرانی)
در این بخش از سایت ادبی و هنری متنها جملات زیبا از عباس معروفی را برای شما دوستان قرار دادهایم. سیّد عبّاس معروفی رماننویس، نمایشنامهنویس، شاعر، ناشر و روزنامهنگار ایرانی بود. او فعالیت ادبی را با هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دههٔ شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصهٔ ادبیات ایران به شهرت رسید.
جملات ادبی عباس معروفی
میفهمی آقای برنارد؟ تو حتا تخیل مرا بر نمیتابی، تو بهخاطر خیال پردازیم به من تهمت میزنی که مواد مخدر مصرف کردهام، تو فقط بلدی بگویی دو ضرب در دو میشود چهار، هنوز نفهمیدهای که حاصل ضرب دو با خودش همیشه عدد ثابتی نیست، گاهی گوشههای عدد دو سابیده است، گاهی انحنای آن کمی متفاوت است، گاه یک عدد هر چه قد کشیده به دو نرسیده، و گاه از آن بر گذشته.
شنیده بودم که وقتی آدم عزیزش را از دست میدهد اگر به خاکش نسپارد و به چشم نبیند که به خاک سپرده میشود دلش از او کنده نمیشود.
پدر کوچک و ریزه، مثل کشمش خشک مانده بود. برخلاف صداش که آدم حیرت میکرد این صدا از کجاش در میآید. صدایی سرد و برنده. به تحکم صدای ماموران تامینات. پدر بزرگ در آخرین سفرش گفته بود” همیشه جابر بود و صداش. هیکلین یوخ.
پدر اورهان را بغل کرد، دستش را به همه نشان داد که مشت شده بود و نمیشد بازشان کرد. به خصوص در خواب، پدر گفت: “به این دستها نگاه کنید. این پسر مال جمع کن میشود. زندگی مرا توی مشتش میگیرد. پسر من است. اورهان
آیدین بچه سر راهی نبود. شیطان در رگ و ریشهاش وول میخورد، توی گوشهاش وزوز میکرد، او را به تقلا وامیداشت، و از او آدمی ساخته بود که امان دیگران را ببرد و بیچاره کند، آرام و قرار نداشت.
ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵٫ ساعت سر در کلیسا سالها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است، اما زمان همچنان میگردد و ویرانی به بار میآورد.
قابیل] گفت من تو را البته خواهم کشت. [هابیل] گفت مرا گناهی نیست که خدا قربانی پرهیزگاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست بر نیاورم که من از خدای جهانیان میترسم. میخواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو باز گردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است.
آن گاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید.
مطلب مشابه: اشعار عباس معروفی (شعرهای فوقالعاده زیبا و احساسی از نویسنده بزرگ ایرانی)
احساس میکردم وقتی آدم تنها میشود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند.
احساس میکند آن قدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمیتواند به آنها نزدیک شود. میبیند میان این همه آدم، حسابی تنهاست.
یعنی هیچ کس را ندارد…
*** چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهرههای زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم، چقدر رؤیاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم ، هرگز دیگر به یادم نیامد، و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم.
عکس نوشته جملات عباس معروفی
خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند، مثل سوزن میشود که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیداش نمیکنی، فرش را وجب به وجب دست میمالی، اما نیست. فکر میکنی خب حتما یک جایی گذاشتهام که حالا یادم نیست، بعد بیآنکه یادت باشد از ته دل فریاد جگر خراشی میکشی و مینشینی…
«من همیشه عادت دارم به همه چیز و بیشتر چیزهای منفی فکر کنم. حتی گاهی وقتها که از خیابانی میگذرم، بعضی آدمها چیزی در ذهنم زنده میکنند که اگر به کسی بگویم ممکن است به من بخندد. فکر میکنم آن آدمی که دارد از روبرو میآید، حالا جلوم را میگیرد و دو تا کشیده میخواباند بیخ گوشم و آن کسی که از پشت سر میآیدبا مشت میکوبد توی ملاجم. برای همین راهم را کمی کج میکنم.»
از داستان عطر یاس
«اون وقتا که جوون بودم، تو یه سفر خارجی، عاشق یه دختر بلغاری شدم. دختر نجیبی بود، خیلی منو دوس داشت، منم دوسش داشتم، ولی اگر میخواستم بگیرمش حالا هزارتا زن داشتم.»
از داستان آخرین نسل برتر
با دو دسته نمیشود بحث کرد. یکی با سواد و دیگری بی سواد.
سمفونی مردگان
پدر پرسید: «دنبال چه میگردی؟»
گفت: «دنبال خودم.»
سمفونی مردگان
وقتی سر قدرت دعوا دارند، با همچیز مردم بازی میکنند، ساده نباش.
سال بلوا
چرا فرار میکنی؟
میترسم.
از من؟
نه، از عشق.
گفت «من ایرانی ام، دلم برای مملکتم میسوزد. اما ببین چه وضعی شده که آدم راضی میشود بیایند بگیرند و از بدبختی بدبختی نجاتش بدهند»
سمفونی مردگان
آیدین گفت «توی این مملکت پیش از اینکه به سی سالگی برسیم، تباه میشویم.»
سمفونی مردگان
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟
سال بلوا
به سکوت خو میگرفت و آن قدر بی حضور شده بود که همه فراموشش کرده بودند. انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد.
سمفونی مردگان
مگر نمیشود آدم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند… ؟!
سال بلوا
متن های زیبای عباس معروفی
گفت: سرم بازار مسگرهاست.
دستش را روی سینه اش گذاشت گفت: چیزی اینجا مانده ،
درست اینجایم ایستاده که هی حالم را خرابتر میکند.
سمفونی مردگان
در سرزمین بی آدم، دین بی معناست.
سال بلوا
آدم عاقل نمینشیند بی خود و بی جهت آبغوره بگیرد. غم ندارید، به استقبالش رفته اید. همین جور میشود که خدا یک درد بی درمان میدهدو یک غم میگذارد تو سینه آدم.
سال بلوا
ﭼﻘﺪر آﻫﻨﮓ ﻫﺎی ﻗﺸﻨﮓ در این دﻧﻴﺎ وﺟﻮد داشت ﻛﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﻨﻴﺪه ﺑﻮدم. ﭼﻘﺪر ﭼﻬﺮه ﻫﺎی زیبا از ﺑﺮاﺑﺮم ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ که ﻣﻦ آنها را ﻧﺪﻳﺪم، ﭼﻘﺪر رویاهای ﻋﺠﻴﺐ دﻳﺪم ﻛﻪ وﻗﺘﻲ از ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﺷﺪم ، ﻫﺮﮔﺰ دﻳﮕﺮ ﻳﺎدم ﻧﻴﺎﻣﺪ، و بوی ﻋﻄﺮی از دست رﻓﺘﻪ در دﻟﻢ ﭼﻨﮓ زد که ﻫﻤﻴﺸﻪ تا ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺧﻮدم را ﻧﺒﺨﺸﻢ. زﻧﺪﮔﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ؟
لابلای خاطره و خیال و رویا دست و پا میزدم و در قصر ابلیس دنبال یک لحظه آرامش میگشتم.
میگویند بالاتر از سیاهی رنگی نیست. من میگویم هست. میگویند عصر معجزه سرآمده و دیگر معجزهای رخ نمیدهد، من به حرفشان اهمیتی نمیدهم، و خوب میدانم اگر زندهام بهخاطر وقوع یک معجزه است.
برای چیزهای کوچک میتوان معامله کرد، اما برای جانت باید قمار کنی. تنها در لحظه برد یا باخت سر دلت یا جانت میفهمی تمام عمر یک قمارباز بودهای.
شاید برخی تصور کنند زندگی دارالتجارهای بیش نیست، بده بستانی بکنند و بگذرند، در حالی که اگر عقابوار نگاه کنند خواهند فهمید زندگی یک قمارخانه است. قمارخانهای که همیشه فرصت بازی به دست تو نمیافتد، فقط گاهی امکانش را پیدا میکنی. آن هم اگر قاعده بازی را بلد باشی.
نمیدانستم چی میتواند مرا از زندگی بگیرد، اما میدانستم که هیچ چیز نمیتواند مرا از من بگیرد.
مطلب مشابه: شعر عاشقانه شاملو / مجموعه اشعار بلند و کوتاه بسیار عاشقانه و احساسی از احمد شاملو
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظههای آخر را شمارش میکند، شانههاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد، فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده میشود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا میگذاری.
امیدم را کاملا از دست دادم و تمام خاطراتم مثل یک فیلم از برابر ذهنم گذشت، آدمها آمدند و در گریههام زندگی کردند و رفتند. ریز به ریز خاطرههام زنده شد و جان گرفت.
گاهی هیچ چیز نمیتواند جلو فرورفتن یا اوج گرفتن آدمی را بگیرد. تو یک جا ایستادهای و میبینی داری فرو میروی.
- برچسب ها: