اشعار وحشی بافقی و مجموعه 100 شعر عاشقانه غزلیات، قصاید، قطعات و …

  • توسط: admin


در این بخش از سایت ادبی متن‌ها اشعار وحشی بافقی را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. کمال‌الدّین یا شمس‌الدّین محمّد وحشی بافقی یکی از شاعران نامدار سده دهم ایران است که در سال 939 هجری قمری در شهر بافق از توابع یزد چشم به جهان گشود.

این شاعر بزرگ روزگار را با اندوه و سختی و تنگدستی و تنهایی گذراند. در اشعار زیبا و دلکش او، سوز و گداز تنهایی این سال‌ها نمایان است.

وی غزل‌سرای بزرگی بود. در غزلیات از عشق‌های نافرجام، زندگی سخت و مصائب و مسایل خود یاد کرده‌است. کلیات وحشی متجاوز از نُه هزار بیت و شامل قصیده، ترکیب‌بند و ترجیع‌بند، غزل، قطعه، رباعی و مثنوی است.

اشعار وحشی بافقی

غزلیات

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ

اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد

گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی

وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان

جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی

گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را

نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را

توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم

که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را

من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می‌بینم

که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را

به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی

که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را

اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری

ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را

نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی

مگر وحشی نمی‌داند، زبان رمز و ایما را

راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را

این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را

سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام

این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را

مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند

شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را

فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند

این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را

هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور

چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را

ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم

دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند

خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را

با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی

پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را

چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را

در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را

تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو

بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را

شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند

زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را

آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش

کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را

خیل خیال کیست این کز در چشمخانه‌ها

می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را

می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان

صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را

وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه

آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را

مطلب مشابه: اشعار سعدی شامل غزلیات، رباعیات، قطعات و مجموعه شعر عاشقانه این شاعر

تازه شد آوازهٔ خوبی ، گلستان ترا

نغمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا

خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن

نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا

مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی

فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا

باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار

گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا

صد چو وحشی بستهٔ زنجیر عشقت شد ز نو

بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا

طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را

پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را

شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان

چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را

هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن

ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را

شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی

بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را

نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت

دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را

وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر

هست نشانه‌ای دگر سینهٔ داغدار را

خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را

چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را

عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان

حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را

عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو

قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را

آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد

وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را

نیمکش تغافلم کار تمام ناشده

نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را

وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه

در ره انتظار تو فوت کند نماز را

وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم

بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را

مطلب مشابه: اشعار عبید زاکانی با مجموعه عاشقانه ترین اشعار این شاعر

نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را

شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را

پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست

مردم بی‌امتیاز و عاشق ممتاز را

صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند

بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را

انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشه‌ایست

برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را

حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند

تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را

بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن

شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را

مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است

بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را

نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را

تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را

کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته

گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را

دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین

ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را

بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن

افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را

کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌کند

سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را

با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد

ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را

وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو

سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را

کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را

گویی هزار بند گران پاره می‌کنم

هر گام پای بادیه پیمای خویش را

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت

هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را

هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم

نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را

عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون

نازم عقوبت شب یلدای خویش را

وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست

طی کن بساط عرض تمنای خویش را

مطلب مشابه: اشعار مولانا با مجموعه برگزیده شعر عاشقانه شامل غرلیات، رباعیات و ترجیعات

عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را

این بس که ضایع می‌کنی برمن جفای خویش را

لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من

اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را

هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی

کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را

بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت

بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را

عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه

گر التفاتی می‌کنی ناسور کن این ریش را

چون نیش زنبورم به دل گو زهر می‌ریز از مژه

افیون حیرت خورده‌ام زحمت ندانم نیش را

با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد

تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را

منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را

هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را

هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی

عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را

غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست

می‌کند بیچاره ضایع روزگار خویش را

صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم

ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را

با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد

من که در آتش نگردانم عیار خویش را

بادهٔ این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست

بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را

کار رفت از دست ،وحشی پای بستی کن ز صبر

این بنای طاقت نااستوار خویش را

مطلب مشابه: اشعار جامی شامل مجموعه شعر عاشقانه (غزلیات، قصاید، قطعات، مثنویات و …)

قصاید

به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را

پر از دود سپند جان من کن دور میدان را

بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل کش

که در شست تغافل بود و رنگین داشت پیکان را

کمان ناز اگر اینست و زور بازوی غمزه

چه جای دل که روزن می‌کند در سینه سندان را

چه سرها کز بدن بیگانه سازد خنجر شوخی

چه افتد آشنایی با میانت طرف دامان را

درستی در کدامین کوی دل ماند نمی‌دانم

که آن مژگان کج می‌آزماید زخم چوگان را

سر سد جان خون‌آلود بر نوک سنان گردد

کند چشم تو چون تعلیم لعب نیزه مژگان را

ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن

که اندر مهر جان پر گل کند دیوار بستان را

ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق

ز خجلت کس نبیند بعد ازین خورشید تابان را

شراب لعلی رنگ رخت در ساغر اول

کباب خام‌سوز روی آتش می‌کند جان را

مگر نار خلیل است آن رخ رخشان تعالی‌الله

که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را

چه استیلای حسن است این بمیرم پیش بیدادش

که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را

تبسم خونبها می‌آورد گو غمزه خنجر زن

که همره کرده می‌آرد نگاه درد درمان را

چه خوبی اله اله در خور آنی که تا باشی

روی اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را

شه والا گهر بحر کرم شهزادهٔ اعظم

که مثلش گوهری پیدا نشد دریای امکان را

بلند اقبال فرخ فر خلیل الله دریا دل

که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را

قطعات

ای داده سپهر شرع را نور

از پرتو رأی عالم آرا

ناهید ز مطربی کشد دست

گر نهی تو بر فلک نهد پا

از دست تو کلک معجز آثار

هم خاصیت عصای موسا

دمساز کلام جان فزایت

با معجزه دم مسیحا

از تقویت شریعت تو

متقن همه جا بنای تقوا

از حکم توچرخ کی کشد سر

او راست مگر دو سر چو جوزا

از تهمت نقص و وصمت عیب

حکم تو چو ذات تو مبرا

از نسبت پستی و تنزل

طبع تو چو قدر تو معرا

در ضابطه مسائل نحو

آن نظم که کرده طبعت انشا

کس در عرب و عجم نظیرش

نشنیده به هیچ نحو از انحا

تا نظم ترا ز بر کند چرخ

برداشته سبحه ثریا

افتاده مرا قضیه‌ای چند

اندوه نتیجهٔ قضایا

دردست فقیر کم بضاعت

بود اندکی از متاع دنیا

آنرا به مکاریی سپردم

او رفته کنون به راه عقبا

صادق نفسان گواه حالند

در صدق چو صبح بلکه افزا

مگذار که این متاع بی‌قدر

تاراج شود چو خوان یغما

مطلب مشابه: اشعار عطار شامل مجموعه شعر احساسی (غزلیات، قصاید و ترجیعات)

جمشید فلک سریر شاه اسمعیل

کش افسر خورشید تبارک بادا

تاریخ جلوسش از فلک جستم گفت :

ایام شه نوش مبارک بادا

بر درخانه قدح نوشی

رفتم و کردم التماس شراب

شیشه‌ای لطف کرد، اما بود

چون حروف شراب ، نیمی آب

زهی پایه چتر اقبال تو

ز فرط بلندی برون از جهات

پناه جهان قطب گردون مکان

وجود تو مستظهر کاینات

به گرد تو گردند نیک اختران

چو بر گرد قطب شمالی بنات

مثنویات

گله‌ای دارم از تو و گله‌ای

که نگنجد به هیچ حوصله‌ای

گله‌ای دود در دماغم از آن

گله‌ای باد بر چراغم از آن

اهل دارالعباده غیر از شاه

کش خدا دارد از گزند نگاه

کیمیای حیات خسته دلان

خوی زدای جبین منفعلان

چشم حلمش خطای پوش همه

بانگ منعش برون ز گوش همه

دارم از بله تا به دانشمند

به طریق ادب سؤالی چند

اولا یک سؤالم این ز شماست

که بگویید اختراع کجاست

که هنرمندی افسری سازد

نه به طرحی که دیگری سازد

افسری از زرش عصابه و ترک

خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک

کرده پیرایه‌اش ز گوهر و در

از درش گوش هوشمندان پر

طرح آن اختراع طبع سلیم

نه به اندام تاج‌های قدیم

برد آن را برون ز مجلس شاه

ایستاده که کی بیابد راه

چون شود بخت یار و یابد بار

کارش افتد به عرض صنعت کار

فرصت عرض آن هنر یابد

اندکی راه بیشتر یابد

آورد نا گه از صف بالا

پیش بهر شکست آن کالا

تاج دوزی به رسم همکاری

تاجی از تاج های بازاری

نه که تاج نوی ، کهن تاجی

ترک آن هر یکی ز حلاجی

پاره‌ای شال و پاره‌ای مخمل

شال آن خوب و مخملش مهمل

بوریا با حریر پیوسته

بر هم از لیف پاره‌ای بسته

کرده محکم بر او به موی دمی

سخت خرمهره‌ای به پاردمی

مهره‌ای را که برده نکبتیی

هر یک از ته بساط محنتیی

دوخته بی‌مناسبت هر سوش

که منم اوستاد تاج فروش

هست تاج مرصعی تاجم

می‌فروشم به شه که محتاجم

اول این تاج را ببیند شاه

زانکه تاجی‌ست سخت خاطر خواه

مطلب مشابه: اشعار بابا طاهر شامل شعر عاشقانه دو بیتی، غزلیات و قصیده

محک جان به دست هر کس نیست

نقد جیب قبای اطلس نیست

نفس ظاهر که در برون در است

کی ز حال درونیش خبر است

مور در چاه کی خبر دارد

که ستاره کجا گذر دارد

پر سیمرغ بر دهد مگرت

که شود اوج قاف پی سیرت

پشه نازد بدین که پر دارد

لیک عنقا پری دگر دارد

کی به عنقا رسی تو با مگسی

پر عنقا بجوی تا برسی

صعوه کز باز اخذ بال کند

پر خود نیز پایمال کند

نیست چون فر و زور بال گشای

گو به خود بند پشه بال همای

من به خود برنبسته‌ام این بال

که ز اوج اوفتم شوم پامال

این پری را که من برآوردم

با خود از جای دیگر آوردم

طایر فطرتم بلند پر است

جای پروازگاه من دگر است

گر تو بر اوج من گذر یابی

همه عیب مرا هنر یابی

تو چه دانی به زیر سقف سرای

که برون تا کجاست سیر همای

تو همین سقف خانه بینی و بس

کش پرد پشه در هوا ومگس

نی نی آنسوی سقف جایی هست

قلهٔ قاف را هوایی هست

اوج پروازم ار بود انصاف

هست قایم مقام قلهٔ قاف

این ریاحین ز قاف روید و بس

کش نیاری تو در شمارهٔ خس

طوبی آن نخل باغ رضوانی

نشود خس گرش تو خس خوانی

سدره کش عرش منتها گردد

کی به نقص کسی گیا گردد

تو تیر بر درخت سدره زنی

لیک ترسم که بیخ خود فکنی

می‌بری بیخ و بر سر شاخی

سخت بر قصد خویش گستاخی

گردنی کاو به تیغ جنگ کند

بر گلو راه لقمه تنگ کند

سوی بالا کند چو دود گریز

دست سیلی زنان آتش تیز

مرو این راه کاین ره خونخوار

حرب پای تهی‌ست با سر مار

شعله را تیغ تیز و تو مسکین

مرد برفین و جوشن مومین

ترسمت شعله بنگری و ز بیم

بول بر خود کنی تو مرد سلیم

هول این حربگاه روحانی

تا نیایی به حرب کی دانی

ظل بکتاش بیگ تا جاوید

باد چون چتر بر سر خورشید

لامکان عرض عرصه گاهش باد

چرخ و انجم صف سپاهش باد

بر کمر آفتاب قرص زرش

قبهٔ سیم ماه بر سپرش

سلطنت در ثنای شوکت او

عاشق خدمت عدالت او

آنکه در کینش استوار آید

تن بی‌سر به پای دار آید

چون گره زد به گوشه ابرو

دل گردان گریز دار پهلو

رباعیات

یارب که بقای جاودانی بادا

کامت بادا و کامرانی بادا

هر اشربه‌ای کز پی درمان نوشی

خاصیت آب زندگانی بادا

عشرت بادا صبح تو و شام ترا

آغاز تو را خوشی و انجام ترا

شبهای ترا باد نشاط شب عید

نوروز ز هم نگسلد ایام ترا

شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا

نگذاشت به درد دل افکار مرا

چون سوی چمن روم که از باد بهار

دل می‌ترقد چو غنچه، بی‌یار، مرا

جان سوخت ز داغ دوری یار مرا

افزود سد آزار بر آزار مرا

من کشتنیم کز او جدایی جستم

ای هجر به جرم این بکش زار مرا

از بهر نشیمن شه عرش جناب

بنگر که چه خوش دست به هم داد اسباب

گردید سپهر خیمه و انجم میخ

شد سد ره ستون و کهکشان گشت طناب

اندر ره انتظار چشمی که مراست

بی نور شد و وصال تو ناپیداست

من نام بگرداندم و یعقوب شدم

ای یوسف من نام تو یعقوب چراست

آن سرو که جایش دل غم پرور ماست

جان در غم بالاش گرفتار بلاست

از دوری او به ناخن محرومی

سد چاک زدیم سینه جایش پیداست

پیوستن دوستان به هم آسان است

دشوار بریدن است و آخر آن است

شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست

از غایت تلخیی که در هجران است

شاها سربخت بر در دولت تست

یک خیمه فلک ز اردوی شوکت تست

گر خیمهٔ چرخ را ستونی باید

اندازه ستون خیمهٔ رفعت تست

اکسیر حیات جاودانم بفرست

کام دل و آرزوی جانم بفرست

آن مایه که سرمایهٔ عیش و طرب است

آنم بفرست و در زمانم بفرست

شوخی که خطش آیهٔ فرخ فالی است

نادیدن آن موجب سد بد حالی است

تا شمع رخش نهان شد از پیش نظر

شد دیده تهی ز نور و جایش خالی است

جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست

این صبر هراسنده ولی یارم نیست

دندان به جگر نهادنی می‌باید

اما چه کنم صبر جگر دارم نیست

مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت

مهری نه چو این مهر که میدانی داشت

این مهر نه عاشقی ست ، مهری ست که آن

با یوسف مصر پیر کنعانی داشت

شاها سر روزگار پامال تو باد

گردون ز کتل کشان اجلال تو باد

هر صید مرادی که بود در عالم

فتراک پرست رخش اقبال تو باد

شاها چو کمان قدر به فرمان تو باد

چون گوی فلک در خم چوگان تو باد

آن سینه پر داغ که خصمت دارد

صندوقه تیرهای پران تو باد

صید افکنی مراد آیین تو باد

عیوق شکارگاه شاهین تو باد

هر سر که نه در پای سمند تو بود

بر بسته به جای طبل برزین تو باد

شاها در جهان عرصهٔ در گاه تو باد

آفاق پراز خیمه و خرگاه تو باد

این خیمهٔ بی ستون که چرخش خوانند

قایم به ستون خیمهٔ جاه تو باد

جرم است سراپای من خاک نهاد

لیکن بودم به عفو او خاطر شاد

ای وای اگر عفو نباشد ، ای وای

فریاد اگر جرم نبخشد ، فریاد

کوی تو که آواره هزاری دارد

هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد

تنها نه منم تشنهٔ دیدار، آنجا

جاییست که خضر هم گذاری دارد

وحشی که همیشه میل ساغر دارد

جز باده کشی چه کار دیگر دارد

پیوسته کدویش ز می ناب پر است

یعنی که مدام باده در سر دارد

گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد

ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد

دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال

هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد

فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد

با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد

اینها که من از جفای هجران دیدم

یک شمه به صد سال بیان نتوان کرد

تیرت چو ره نشان پران گیرد

هر بار نشان زخم پیکان گیرد

از حیرت آن قدرت بخت اندازی

مردم لب خود بخش به دندان گیرد

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید