اشعار فروغ فرخزاد با مجموعه اشعار احساسی عاشقانه (12 شعر زیبا)

  • توسط: admin


در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها اشعار فروغ فرخزاد را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. فروغ‌زمان فرّخزاد شش کتاب شعر منتشر کرد که از نمونه‌های شایان شعر نوی فارسی هستند. فرّخزاد با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. او یکی از پیشگامان شعر نوی فارسی دانسته شده‌است.

فرّخزاد از عامه‌ترین جلوه‌های فرهنگی فمینیسم در تاریخ ایران بوده‌است. شعرها و گفتاوردهای او در طی زندگی کوتاه هنری خود مورد تحسین منتقدان و محبوبیت فراوان نزد مردم و ادبیات دوستان بوده‌است. او در 32 سالگی بر اثر واژگونی خودرو درگذشت.

فهرست اشعار فروغ فرخزاد

اندوه پرست

کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ‌های آرزوهایم یکایک زرد می‌شد

آفتاب دیدگانم سرد می‌شد

آسمان سینه‌ام پر درد می‌شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می‌زد

اشک‌هایم همچو باران

دامنم را رنگ می‌زد

وه چه زیبا بود اگر پائیز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می‌خواند شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می‌زد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من …

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می‌ریخت بر دل‌های خسته

پیش رویم:

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه‌ام:

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پائیز بودم …

کاش چون پائیز بودم

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه معروف شاعران بزرگ (100 شعر کوتاه و بلند احساسی)

من به پایان دگر نیندیشم

امشب از آسمان دیدهٔ تو

روی شعرم ستاره می‌بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه‌هایم جرقه می‌کارد

شعر دیوانهٔ تب آلودم

شرمگین از شیار خواهش‌ها

پیکرش را دوباره می‌سوزد

عطش جاودان آتش‌ها

آری آغاز ، دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره‌های الماس است

آنچه از شب به جای می‌ماند

عطر سکرآور گل یاس است

آه ، بگذار گم شوم در تو

کس نیابد دگر نشانهٔ من

روح سوزان و آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانهٔ من

آه ، بگذار زین دریچهٔ باز

خفته در پرنیان رویاها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیاها

دانی از زندگی چه می‌خواهم

من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو ، بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریاییست

کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفانی

کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو ، می خواهم

بروم در میان صحراها

سر بسایم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

بس که لبریزم از تو می‌خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایهٔ تو آویزم

آری آغاز ، دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

مطلب مشابه: اشعار رهی معیری با مجموعه عاشقانه ترین اشعار (غزلیات، قطعات، رباعیات و …)

آیه‌های زمین

آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین‌ها رفت

و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره‌ های پریده رنگ

مانند یک تصور مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راه‌ها ادامهٔ خود را

در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچکس

دیگر به هیچ‌چیز نیندیشید

در غارهای تنهائی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می‌داد

زن‌های باردار

نوزادهای بی‌سر زائیدند

و گهواره‌ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده‌گاه‌های الهی گریختند

و بره‌های گمشده‌ی عیسی

دیگر صدای هی‌هی چوپانی را

در بهت دشت‌ها نشنیدند

در دیدگان آینه‌ها گویی

حرکات و رنگ‌ها و تصاویر

وارونه منعکس می‌گشت

و برفراز سر دلقکان پست

و چهر‌ی وقیح فواحش

یک هاله‌ی مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می‌سوخت

مرداب‌های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی‌تحرک روشنفکران را

به ژرفنای خویش کشیدند

و موش‌های موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه‌های کهنه جویدند

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق‌های خود

با لکهٔ درشت سیاهی

تصویر می‌نمودند

مردم،

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند

و میل دردناک جنایت

در دستهایشان متورم می‌شد

گاهی جرقه‌ای، جرقه ی ناچیزی

این اجتماع ساکت بی‌جان را

یک‌باره از درون متلاشی می‌کرد

آنها به هم هجوم می‌آوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد می‌دریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

همخوابه می‌شدند

آنها غریق وحشت خود بودند

و حس ترسناک گنه‌کاری

ارواح کور و کودنشان را

مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پرتشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون می‌ریخت

آنها به خود فرو می‌رفتند

و از تصور شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته‌شان تیر می‌کشید

اما همیشه در حواشی میدان‌ها

این جانیان کوچک را می‌دیدی

که ایستاده‌اند

و خیره گشته‌اند

به ریزش مداوم فواره‌های آب

شاید هنوز‌ هم

در پشت چشم‌های له‌شده، در عمق انجماد

یک چیز نیم زنده‌ی مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی‌رمقش می‌خواست

ایمان بی‌آورد به پاکی آواز آب‌ها

شاید، ولی چه خالی بی‌پایانی

خورشید مرده بود

و هیچکس نمی‌دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب‌ها گریخته، ایمان است

آه، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی بسوی نور نخواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها…

مطلب مشابه: اشعار ایرج میرزا با مجموعه اشعار احساسی زیبا شامل 200 غزلیات، رباعیات و …

من پشیمان نیستم

من پشیمان نیستم

من به این تسلیم می‌اندیشم، این تسلیم دردآلود

من صلیب سرنوشتم را

بر فراز تپه‌های قتلگاه خویش بوسیدم.

در خیابان‌ های سرد شب

جفت‌ها پیوسته با تردید

یکدگر را ترک می‌گویند

در خیابان‌های سرد شب

جز خداحافظ،خداحافظ، صدائی نیست.

من پشیمان نیستم

قلب من گوئی در آنسوی زمان جاریست

زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد

و گل قاصد که بر دریاچه‌های باد می‌راند

او مرا تکرار خواهد کرد.

آه، می‌بینی

که چگونه پوست من می‌درد از هم؟

که چگونه شیر در رگ‌های آبی پستان‌های سرد من

مایه می‌بندد؟

که چگونه خون

رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من

می‌کند آغاز؟

من تو هستم تو

و کسی که دوست می‌دارد

و کسی که در درون خود

ناگهان پیوند گنگی باز می‌یابد

با هزاران چیز غربتبار نامعلوم

و تمام شهوت تند زمین هستم

که تمام آب‌ها را می‌کشد در خویش

تا تمام دشت‌ها را بارور سازد

گوش کن

به صداهای دور دست من

در مه سنگین اوراد سحرگاهی

و مرا در ساکت آئینه‌ها بنگر

که چگونه باز،با ته‌مانده‌های دستهایم

عمق تاریک تمام خواب‌ها را لمس می‌سازم

و دلم را خالکوبی می‌کنم چون لکه‌ای خونین

بر سعادت‌های معصومانۀ هستی

من پشیمان نیستم

با من ای محبوب من،از یک من دیگر

که تو او را در خیابان‌های سرد شب

با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت

گفتگو کن

و بیاد آور مرا در بوسۀ اندوگین او

بر خطوط مهربان زیر چشمانت.

در حباب کوچک

در حباب کوچک

روشنائی خود را می‌فرسود

ناگهان پنجره پر شد از شب

شب سرشار از انبوه صداهای تهی

شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس‌ها

شب…

گوش دادم در خیابان وحشت زدهٔ تاریک

یک نفر گوئی قلبش را

مثل حجمی فاسد

زیر پا له کرد

در خیابان وحشت زدهٔ تاریک

یک ستاره ترکید

گوش دادم…

نبضم از طغیان خون متورم بود

و تنم…

تنم از وسوسهٔ

متلاشی گشتن.

روی خط‌های کج و معوج سقف

چشم خود را دیدم

چون رطیلی سنگین

خشک می‌شد در کف در زردی در خفقان

داشتم با همه جنبش‌هایم

مثل آبی راکد

ته‌نشین می‌شدم آرام آرام

داشتم

لرد می‌بستم در گودالم

گوش دادم

گوش دادم به همه زندگیم

موش منفوری در حفرهٔ خود

یک سرود زشت مهمل را

با وقاحت می‌خواند

جیرجیری سمج و نامفهوم

لحظه‌ای فانی را چرخ‌زنان می‌پیمود

و روان می‌شد بر سطح فراموشی

آه، من پر بودم از شهوت، شهوت مرگ

هر دو پستانم از احساسی سرسام‌آور تیر کشید

آه

من بیاد آوردم

اولین روز بلوغم را

که همه اندامم

باز می‌شد در بهتی معصوم

تا بیامیزد، با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم

در حباب کوچک

روشنائی خود را

در خطی لرزان خمیازه کشید.

شکوفه‌ی اندوه

شادم که در شرار تو می‌سوزم

شادم که در خیال تو می‌گریم

شادم که بعد وصل تو باز اینسان

در عشق بی‌زوال تو می‌گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم

دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه گویمت که جز این آتش

بر جان من شراره‌ی دیگر نیست

شب ها چو در کناره‌ی نخلستان

کارون ز رنج خود به خروش آید

فریادهای حسرت من گویی

از موج‌های خسته به گوش آید

شب لحظه ای به ساحل او بنشین

تا رنج آشکار مرا بینی

شب لحظه ای به سایه‌ی خود بنگر

تا روح بیقرار مرا بینی

من با لبان سرد نسیم صبح

سر می‌کنم ترانه برای تو

من آن ستاره ام که درخشانم

هر شب در آسمان سرای تو

غم نیست گر کشیده حصاری سخت

بین من و تو پیکر صحراها

من آن کبوترم که به تنهایی

پر می‌کشم به پهنه‌ی دریاها

شادم که همچو شاخه‌ی خشکی باز

در شعله های قهر تو می‌سوزم

گویی هنوز آن تن تبدارم

کز آفتاب شهر تو می‌سوزم

در دل چگونه یاد تو می‌میرد

یاد تو یاد عشق نخستین است

یاد تو آن خزان دل‌انگیزیست

کو را هزار جلوه‌ی رنگین است

بگذار زاهدان سیه دامن

رسوای کوی انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بیالایند

اینان که آفریده‌ی شیطانند

اما من آن شکوفه‌ی اندوهم

کز شاخه‌های یاد تو می‌رویم

شبها ترا بگوشه‌ی تنهایی

در یاد آشنای تو می‌جویم

مطلب مشابه: اشعار ملک‌ الشعرا بهار با 200 شعر زیبا شامل قصاید، غزلیات، قطعات رباعیات و …

معشوق من

معشوق من

با آن تن برهنه بی‌شرم

بر ساق‌های نیرومندش

چون مرگ ایستاد.

خط‌های بی‌قرار مورب

اندام‌های عاصی او را

در طرح استوارش

دنبال می‌کنند.

معشوق من

گوئی زنسل‌های فراموش گشته است

گوئی که تاتاری

در انتهای چشمانش

پیوسته در کمین سواری‌ست

گوئی که بربری

در برق پر طراوت دندان‌هایش

مجذوب خون گرمِ شکاری‌ست.

معشوق من

همچون طبیعت

مفهوم ناگزیر صریحی دارد

او با شکست من

قانون صادقانه قدرت را

تائید می‌کند.

او وحشیانه آزاد است

ماننده یک غریزه سالم

در عمق یک جزیره نامسکون

او پاک می‌کند

با پاره‌های خیمه مجنون

از کفش خود غبار خیابان را.

معشوق من

همچون خداوندی در معبد نپال

گوئی از ابتدای وجودش

بیگانه بوده است

او

مردی‌ست از قرون گذشته

یادآور اصالت زیبائی.

او در فضای خود

چون بوی کودکی

پیوسته خاطرات معصومی را

بیدار می‌کند

او مثل یک سرود خوش عامیانه است

سرشار از خشونت و احساس.

او با خلوص دوست می‌دارد

ذرات زندگی را

ذرات خاک را

غم‌های آدمی را

غم‌های پاک را

او با خلوص دوست می‌دارد

یک کوچه‌باغ دهکده را

یک درخت را

یک ظرف بستنی را

یک بند رخت را.

معشوق من

انسان ساده‌ئیست

انسان ساده‌ئی که من او را

در سرزمین شوم عجایب

چون آخرین نشانۀ یک مذهب شگفت

در لابلای بوته پستان‌هایم

پنهان نموده‌ام…

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد

در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظهء باریدن را گوئی منتظرند

لحظه ای و پس از آن،هیج

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و تست

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش لبهای عاشق من بسپار

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد

مطلب مشابه: اشعار شهریار با مجموعه 100 شعر عاشقانه، غزلیات و اشعار ترکی

من از تو می مردم

من از تو می مردم

اما تو زندگانی من بودی

تو با من می رفتی

تو در من می خواندی

وقتی که من خیابانها را

بی هیچ مقصدی می پیمودم

تو با من می رفتی

تو در من می خواندی

تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را

به صبح پنجره دعوت می کردی

وقتی که شب مکرر می شد

وقتی که شب تمام نمی شد

تو از میان نارون ها، گنجشکهای عاشق را

به صبح پنجره دعوت می کردی

تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ی ما

تو با چراغهایت می آمدی

وقتی که بچه ها می رفتند

و خوشه های اقاقی می خوابیدند

و من در اینه تنها می ماندم

تو با چراغهایت می امدی…

تو دستهایت را می بخشیدی

تو چشمهایت را می بخشیدی

تو مهربانیت را می بخشیدی

تو زندگانیت را می بخشیدی

وقتی که من گرسنه بودم

تو مثل نور سخی بودی

تو لاله ها را می چیدی

و گیسوانم را می پوشاندی

وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند

تو گونه هایت را می چسباندی

به اضطراب پستا.ن هایم

وقتی که من دیگر

چیزی نداشتم که بگویم

تو گونه هایت را می چسباندی

به اضطراب پستا.ن هایم

و گوش می دادی

به خون من که ناله کنان میرفت

و عشق من که گریه کنان میمرد

تو گوش می دادی

اما مرا نمی دیدی

پنجره

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی

زمین میرسد در انتهای خود به قلب

و باز می شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کردیم

سرشار می کند

و می شود از آنجا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست

من از دیار عروسک ها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی

در باغ یک کتاب مصور

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق

در کوچه های خاکی معصومیت

از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا

در پشت میزهای مدرسه ی مسلول

از لحظه ای که بچه ها توانستند

بر روی تخته حرف “سنگ” را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند

من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را

در دفتری به سنجاقی

مصلوب کرده بودند

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

چراغ های مرا تکه تکه می کردند قلب

وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

دستمال تیره ی قانون می بستند با

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

که زندگی من دیگر وقتی

چیزی نبود ، هیچ چپیز بجز تیک تاک ساعت دیواری

باید دریافتم ، باید، باید ،

یک پنجره برای من کافیست

یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش

معنی کند

از آینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد

تنهاتر از تو نیست ؟

پیغمبران ، رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما اوردند

پیاپی، این انفجارهای

و ابرها مسموم ،

آیا طنین آیه های مقدس هستند؟

ای دوست، ای برادر ، ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس

همیشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند

من شبدر چهارپری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

شد جوانی آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک

من بود؟

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام

بگویم؟

حس می کنم که وقت گذشته ست

می کنم که ” لحظه” سهم من از برگ های تاریخ ست

حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان

من و دست های این غریبه ی غمگین

حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم

مطلب مشابه: شعر کوتاه عاشقانه خواندنی [ 40 اشعار جذاب رمانتیک و احساسی ]

اشعار کوتاه از فروغ فرخزاد

و هیچکس نمیدانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلبها گریخته، ایمانست

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

و سال دیگر، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

و در تنش فوران می کنند

فواره های سبز ساقه های سبکبار

شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهٔ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود…

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام، از عشق هم خسته 

آری آغاز، دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

تاریک‌ام

هرکه از هرجا می‌گریزد

در من پناه می‌گیرد

و من با این همه پناهنده

می‌خواهم خودم را در دریا غرق کنم

ما هرچه را که باید

از دست داده باشیم، از دست داده‌ایم

ما بی چراغ به راه افتادیم…

‌وقتی که دیدم زندگی من دیگر

چیزی نبود

هیچ چیز

بجر تیک تاک ساعت دیواری

آنگاه دانستم که باید، باید،

باید

دیوانه وار دوست

بدارم…

دست‌هایم را در باغچه می‌کارم

سبز خواهم شد،

می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم

و پرستوها

در گودی انگشتان جوهری‌ام

تخم خواهند گذاشت.

‌وقتی که دیدم زندگی من دیگر

چیزی نبود

هیچ چیز

بجر تیک تاک ساعت دیواری

آنگاه دانستم که باید، باید،

باید

دیوانه وار دوست

بدارم…

دردی که انسان را به سکوت وا می‌دارد

بسیار سنگین‌تر از دردیست

که انسان را به فریاد وا می‌دارد

و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند

نه به سکوت هم!

و این منم

زنی تنها

در آستانهٔ فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دیماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

مطلب مشابه: شعر عاشقانه دلبرانه برای همسر { گلین اشعار دلبری و دلبرانه احساسی معشوقه }

من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم.

خود ندانم چه خطایی کردم

که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جایی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

و مردم محله‌ی کشتارگاه

که خاک باغچه هاشان هم خونیست

و آب حوض هاشان هم خونیست

و تخت کفش هاشان هم خونیست

چرا کاری نمی‌کنند

چرا کاری نمی‌کنند

در سایه‌ایی

خود را رها کردم…

در سایه‌ی بی‌اعتبار عشق…

تو برایم ترانه می‌خوانی

سخن ت جذبه‌ای نهان دارد

گوئیا خوابم و ترانهٔ تو

از جهانی دگر نشان دارد.

آه ای صدای زندانی!

آیا شِکوه ی یاس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی بسوی نور نخواهد زد؟

آه ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها…

تمام

بوسه ها و نوازش ها

می دانستند

که دست های تو ویران خواهد شد

چرا نگاه نکردم…؟

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوشتر از خوابست ..

مطلب مشابه: شعر جذب کننده عاشقانه احساسی { اشعار جذب کننده عشق از شاعران معروف }

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید