اشعار عطار شامل مجموعه شعر احساسی (غزلیات، قصاید و ترجیعات)

  • توسط: admin


عطار جزو اولین شاعرانی بود که هنر او در آخرین مرحله خود به فلسفه تبدیل شد. او شاعری بسیار عمیق و بزرگ بود که همواره اشعار او در محفل‌های ادبی بازگو می‌شود. ما نیز در این بخش از سایت ادبی متن‌ها قصد داریم اشعار عطار را به صورت گلچین برای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.

فهرست اشعار عطار

بیوگرافی کوتاه عطار

فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری مشهور به شیخ عطّار نیشابوری یکی از عارفان، صوفیان و شاعران ایرانی سترگ و بلندنام ادبیات فارسی در پایان سده ششم و آغاز سده هفتم بود.

عطار در سال 540 هجری قمری در نیشابور زاده شد و در 618 هجری قمری به هنگام حمله مغول به قتل رسید.

محمدرضا شفیعی کدکنی در مقدمه‌ای که بر منطق‌الطیر نوشته‌است اشاره می‌کند که شخصیت عطار در «ابر ابهام» است و اطلاعات ما حتی درباره سنایی، که یک قرن قبل عطار می‌زیسته، بسیار بیشتر از اطلاعاتی است که از عطار در دست داریم.

تنها می‌دانیم که او در نیمه دوم قرن ششم و ربع اول قرن هفتم می‌زیسته‌است، زادگاه او نیشابور و نام او، آنگونه که عطار گاهی در اشعارش به هم‌نامی خود با پیامبر اسلام اشاره می‌کند، محمد بوده‌است.

غزلیات

چون نیست، هیچ مردی، در عشق، یار ما را،

سجاده، زاهدان را؛ درد و قُمار، ما را.

جایی که جانِ مردان باشد —چُو گویْ— گَردان،

آن نیست جایِ رندان؛ با آن، چه کار ما را؟

گر ساقیانِ معنی با زاهدان نِشینند،

مِی زاهدانِ رَه را؛ درد و خُمار ما را.

درمانْش، مُخلصان را، دردَش، شِکستِگان را،

شادیْش، مُصلحان را، غم، یادگار، ما را.

ای مدعی، کجایی تا مُلکِ ما بِبینی،

کز هرچه بود در ما، برداشت —یار— ما را.

آمد خطاب، ذوقی از هاتفِ حقیقت؛

کِایْ خسته، چون بیابی اندوهِ زارِ ما را؟

عَطّار، اَندَرین رَه، اندوهگین، فُروشُد،

زیراکه او —تَمامَ اسْت— اَنْدُهْ‌گُسار، ما را.

ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را

ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را

سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن

به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را

کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی

برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را

گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی

بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را

دل از ما می‌کند دعوی سر زلفت به صد معنی

چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را

به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم

اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را

نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد

نماندزینت و رونق نگارستان مانی را

دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید

نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را

شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت

اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر

چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک

نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق

پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم

تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست

دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو

جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا

مطلب مشابه: اشعار بابا طاهر شامل شعر عاشقانه دو بیتی، غزلیات و قصیده

گفتم اندر محنت و خواری مرا

چون ببینی نیز نگذاری مرا

بعد از آن معلوم من شد کان حدیث

دست ندهد جز به دشواری مرا

از می عشقت چنان مستم که نیست

تا قیامت روی هشیاری مرا

گر به غارت می‌بری دل باک‌نیست

دل تو را باد و جگرخواری مرا

از تو نتوانم که فریاد آورم

زآنکه در فریاد می‌ناری مرا

گر بنالم زیر بار عشق تو

بار بفزایی به سر باری مرا

گر زمن بیزار گردد هرچه هست

نیست از تو روی بیزاری مرا

از من بیچاره بیزاری مکن

چون همی بینی بدین زاری مرا

گفته بودی کاخرت یاری دهم

چون بمردم کی دهی یاری مرا

پرده بردار و دل من شاد کن

در غم خود تا به کی داری مرا

چبود از بهر سگان کوی خویش

خاک کوی خویش انگاری مرا

مدتی خون خوردم و راهم نبود

نیست استعداد بیزاری مرا

نی غلط گفتم که دل خاکی شدی

گر نبودی از تو دلداری مرا

مانع خود هم منم در راه خویش

تا کی از عطار و عطاری مرا

سوختی جانم چه می‌سازی مرا

بر سر افتادم چه می‌تازی مرا

در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک

بوک بر گیری و بنوازی مرا

لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد

بر نخیزم گر بیندازی مرا

بندهٔ بیچاره گر می‌بایدت

آمدم تا چاره‌ای سازی مرا

چون شدم پروانهٔ شمع رخت

همچو شمعی چند بگدازی مرا

گرچه با جان نیست بازی درپذیر

همچو پروانه به جانبازی مرا

تو تمامی من نمی‌خواهم وجود

وین نمی‌باید به انبازی مرا

سر چو شمعم بازبر یکبارگی

تا کی از ننگ سرافرازی مرا

دوش وصلت نیم شب در خواب خوش

کرد هم خلوت به دمسازی مرا

تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای

کرد صبح آغاز غمازی مرا

چو ز تو آواز می‌ندهد فرید

تا دهی قرب هم آوازی مرا

گر سیر نشد تو را دل از ما

یک لحظه مباش غافل از ما

در آتش دل بسر همی گرد

مانندهٔ مرغ بسمل از ما

تر می‌گردان به خون دیده

هر روز هزار منزل از ما

چون ابر بهار می‌گری زار

تا خاک ز خون کنی گل از ما

آخر به چه میل همچو خامان

گه گاه بگیردت دل از ما

یا در غم ما تمام پیوند

یا رشتهٔ عشق بگسل از ما

مگریز ز ما اگرچه نامد

جز رنج و بلات حاصل از ما

کز هر رنجی گشاده گردد

صد گنج طلسم مشکل از ما

عطار در این مقام چون است

دیوانهٔ عشق و عاقل از ما

مطلب مشابه: اشعار سعدی شامل غزلیات، رباعیات، قطعات و مجموعه شعر عاشقانه این شاعر

بار دگر شور آورید این پیر درد آشام ما

صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما

چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد

در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما

پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس

دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما

بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد

از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام ما

پس شد چو مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او

وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما

دل گشت چون دلداده‌ای جان شد ز کار افتاده‌ای

تا ریخت پر هر باده‌ای از جام دل در جام ما

جان را چون آن می نوش شد از بی‌خودی بیهوش شد

عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ما

عطار در دیر مغان خون می‌کشید اندر نهان

فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما

چون شدستی ز من جدا صنما

مُلْتَقَى لِمْ تَرَکْتَ بِیْ نَدَما

حق میان من و تو آگاه است

هُوَ یَکْفی مِنَ الَّذی ظَلَما

ور به دست تو آمده است اجلم

قَدْ رَضیْتُ بِما جَرى قَلَما

گشت فانی ز خویش چون عطار

گفت غیر از وجود حق عدما

در دلم افتاد آتش ساقیا

ساقیا آخر کجائی هین بیا

هین بیا کز آرزوی روی تو

بر سر آتش بماندم ساقیا

بر گیاه نفس بند آب حیات

چند دارم نفس را همچون گیا

چون سگ نفسم نمکساری بیافت

پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا

نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت

ذره‌ای نه روی ماند و نه ریا

نفس ما هم رنگ جان شد گوییا

نفس چون مس بود و جان چون کیمیا

زان بمیرانند ما را تا کنند

خاک ما در چشم انجم توتیا

روز روز ماست می در جام ریز

می می‌جان جام جام‌اولیا

آسیا پر خون بران از خون چشم

چند گردی گرد خون چون آسیا

خویشتن ایثار کن عطار وار

چند گوئی لا علی و لا لیا

در دلم بنشسته‌ای بیرون میا

نی برون آی از دلم در خون میا

چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی

هر زمان در دیده دیگرگون میا

چون کست یک ذره هرگز پی نبرد

تو به یک یک ذره بوقلمون میا

غصه‌ای باشد که چون تو گوهری

آید از دریا برون بیرون میا

سرنگون غواص خود پیش آیدت

تو ز فقر بحر در هامون میا

گر پدید آیی دو عالم گم شود

بیش از این ای لولو مکنون میا

نی برون آی و دو عالم محو کن

گو برون از تو کسی اکنون، میا

چون تو پیدا می‌شوی گم می‌شوم

لطف کن وز وسع من افزون میا

چون به یک مویت ندارم دست رس

دست بر نه برتر از گردون میا

چون ز هشیاری به جان آمد دلم

بی‌شرابی پیش این مجنون میا

بدرهٔ موزون شعرت ای فرید

بستهٔ این بدرهٔ موزون میا

مطلب مشابه: اشعار حافظ شاعر نامدار ایرانی؛ مجموعه غزلیات، قطعات، رباعیات و قصاید

ای عجب دردی است دل را بس عجب

مانده در اندیشهٔ آن روز و شب

اوفتاده در رهی بی پای و سر

همچو مرغی نیم بسمل زین سبب

چند باشم آخر اندر راه عشق

در میان خاک و خون در تاب و تب

پرده برگیرند از پیشان کار

هر که دارند از نسیم او نسب

ای دل شوریده عهدی کرده‌ای

تازه گردان چند داری در تعب

برگشادی بر دلم اسرار عشق

گر نبودی در میان ترک ادب

پر سخن دارم دلی لیکن چه سود

چون زبانم کارگر نی ای عجب

آشکارایی و پنهانی نگر

دوست با ما، ما فتاده در طلب

زین عجب تر کار نبود در جهان

بر لب دریا بمانده خشک لب

اینت کاری مشکل و راهی دراز

اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب

دایم ای عطار با اندوه ساز

تا ز حضرت امرت آید کالطرب

روز و شب چون غافلی از روز و شب

کی کنی از سر روز و شب طرب

روی او چون پرتو افکند اینت روز

زلف او چون سایه انداخت اینت شب

گه کند این پرتو آن سایه نهان

گه کند این سایه آن پرتو طلب

صد هزاران محو در اثبات هست

صد هزار اثبات در محو ای عجب

چون تو در اثبات اول مانده‌ای

مانده‌ای از ننگ خود سردرکنب

تا نمیری و نگردی زنده باز

صد هزاران بار هستی بی ادب

هر که او جایی فرود آمد همی

هست او را مرددون‌همت لقب

چون ز پرده اوفتادی می‌شتاب

تا ابد هرگز مزن دم بی‌طلب

طالب آن باشد که جانش هر نفس

تشنه‌تر باشد ولیکن بی سبب

نه سبب نه علتش باشد پدید

نه بود از خود نه از غیرش نسب

چون نباشد او صفت چون باشدش

خود همه اوست اینت کاری بوالعجب

گر تو را باید که این سر پی بری

خویش را از سلب او سازی سلب

بر کنار گنج ماندی خاک بیز

در میان بحر ماندی خشک لب

چون رطب آمد غرض از استخوان

استخوان تا چند خائی بی رطب

هین شراب صرف درکش مردوار

پس دو عالم پر کن از شور و شعب

مست جاویدان شو و فانی بباش

تا شوی جاوید آزاد از تعب

چون تو آزاد آیی از ننگ وجود

راستت آن وقت گیرد حکم چپ

از دم آن کس که این می نوش کرد

دوزخ سوزنده را بگرفت تب

همچو عطار این شراب صاف عشق

نوش کن از دست ساقی عرب

مطلب مشابه: شعر عاشقانه بلند { 50 اشعار رمانتیک برای عشق از شاعران خوش سخن }

قصاید

مورچهٔ خط تو، کرد چو موری مرا

کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا

روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم

موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا

چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو

گر رسن مه بدید مورچه موی تو را

ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور

مشک از آن مور شب موی برد بر خطا

موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات

یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا

سست‌تر از موی مور نیستمی گر ز تو

با سر مویی رسید با بر موری به ما

ز آرزوی موی تو هست مرا حرص مور

موی بدین مور ده تا برهد از بلا

چبود اگر موی تو در کف موری فتد

موی به من ده که نیست قوت موری مرا

گر من چون مور را دست به مویت رسید

مور کنم پیل را موی کشان در هوا

موی تو این مور را قوت پیلی دهد

مور ضعیف توام موی به من کن رها

کرد دلم موی تو تنگ‌تر از چشم مور

کور شود چشم مور موی تواش در قفا

سر چه کشی همچو موی از من چون مورچه

موی به موری سپار پیش سلیمان بیا

شاه محمد که مور بست نطاقش به موی

زانکه ازو مور را نیست به مویی عنا

مور نیازرد ازو یک سر موی ای عجب

زانکه به موری نداد مالش موری رضا

مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی

موی بکندی ز سر مور شدی اژدها

مور و ملخ دیده‌ای موی شکافان به جنگ

مور و ملخ جنگ اوست موی شکاف از دغا

هر که کند کش چو موی در حق مور رهش

دانه کشد هم چو مور از سر موی آن گدا

گر به جهان در چو مور حاسد جویی چو مو

موی کشانش کند مور صفت مبتلا

ور سر مویی کشد دشمن چون مور سر

پی سپر آید چومور از سر موی از قضا

خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت

هر بن موییش کرد خانهٔ موری فنا

ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو

موی شکافی ز مور خوش بود اندر ثنا

قامت عطار شد در صفت موی تو

راست چو موری نحیف گوژ چو مویی دو تا

تا که بود پای مور چون سر مویی ضعیف

خصم تو را باد موی خانهٔ موریش جا

ترجیعات

فداک ابی و امی این تمشی

براق آمد مگر بر عزم عرشی

تورا چه عالم و چه عرش و چه فرش

که صد عالم ورای عرش و فرشی

کنون روحانیان عرش را بین

چو سر بر خط نهاده انس و وحشی

تویی سلطان مطلق در دوعالم

که خط دادندت انس و جان به خوشی

ز بس کامد به نزدیک تو جبریل

شده چون دحیه الکلب قریشی

چو اندر عالم جان اوفتادی

از آن بی سایه دایم می‌درفشی

چو دایم رحمة للعالمینی

بران جرم دو عالم را ببخشی

نگردد مطلع بر نقش تو کس

که تو برتر ز نه طالق بنفشی

چو تو برتر ز افلاکی به جز حق

که داند تا چه نوری و چه نقشی

زهی از عرش اعلی بر گذشته

وز آنجا عرش بالا بر گذشته

چه گویم من که از هر جا که گویم

به صد عالم از آنجا بر گذشته

همه روحانیان بر جای مانده

تو در بی جایی از جا بر گذشته

هم از عقل معظم پیش رفته

هم از روح معلی بر گذشته

قیامت نقد امروزت که هاتین

تو از دی و ز فردا بر گذشته

به خاصیت تو دری عالم افروز

ز قعر هفت دریا بر گذشته

به یک دم چون گهر از طشت پر زر

ازین نه طشت مینا بر گذشته

به نور جان به ذات حق رسیده

ز آلا و ز نعما بر گذشته

شده مستغرق نور مسما

ز اعداد و ز اسما بر گذشته

مطلب مشابه: شعر عاشقانه تک بیتی (بیش از 100 اشعار تک بیتی احساسی شاعران مختلف)

زهی سلطان دارالملک افلاک

زهی تخت تو عرش و تاج لولاک

مجره زان پدید آمد که یک شب

فلک از دست قدرت جامه زد چاک

قزح زان آشکارا شد که یک روز

کشیدی از علی قوسی بر افلاک

ز اول حقه یک شب مهرهٔ ماه

بدو بنموده‌ای دست تو زان پاک

تو آن وقتی نبی‌الله بودی

که آدم بود یک کف خاک نمناک

اگر نور وجود تو نبودی

بماندی در کف او آن کف خاک

چو پیش هو زنی هویی جگرسوز

شود چون ناف آهو نافهٔ ناک

فرو ماند چو خر در گل ز مدحت

دو اسبه گر بتازد عقل و ادراک

ندارد هیچ کس با پشتی تو

ز جرم جملهٔ روی زمین باک

زهی روز قیامت روز بارت

خلایق سر به سر در انتظارت

گنه کاران بر جان خورده زنهار

همه جان بر کف اندر زینهارت

کجا پیغمبری دانی که آن روز

نسوزاند سپند روزگارت

تویی مختار کل آفرینش

که حق بی علتی کرد اختیارت

چو تو بر باد دیدی ملک عالم

به ملک فقر آمد افتخارت

به صورت چرخ از آن فوق تو افتاد

که چرخ آمد طبق‌های نثارت

فلک زان می‌دود با طشت خورشید

که هست از دیرگاهی طشت دارت

به فراشی از آن می‌آیدت ابر

که از خاکی تورا نبود غبارت

تورا چون حارس و چون حاجب آمد

مه و خورشید در لیل و نهارت

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه معروف شاعران بزرگ (100 شعر کوتاه و بلند احساسی)

زهی خاک درت تریاک اعظم

طفیلی وجودت کل عالم

زهی موسی عمران بر در تو

به هارونی میان دربسته محکم

زهی دربان تو یعنی که افلاک

شده چوبک زنت عیسی مریم

تو را شیطان مسلمان گشته جاوید

ولی پیچیده سر از پیش عالم

اگر با نام حق نامت نگویند

که را باشد مسلمانی مسلم

نیاید خسته‌ای کو منکرت شد

بجز خاکستر خود هیچ مرهم

عدو گر بنگرد در تو به انکار

نماند مردمش در دیده محکم

نگین می‌خواست از مهر تو گردون

از آن شد حلقه وش مانند خاتم

نگینش چون نشد مهر نبوت

لبان خویش نیلی کرد ازین غم

زهی مه را رخت تنویر داده

به یکسو روز را شبگیر داده

جمالت حسن را در بر گرفته

کمالت عقل را تشویر داده

خرد نطق خوشت را کار بسته

شکر لعل لبت را شیر داده

عروش هشت جنت در فراقت

ازین نه بم نوای زیر داده

چو خوشه ده زبان گشته نهم چرخ

صفاتت صد یکی تقریر داده

ازین طاق چهارم روی خورشید

ز عکس رای تو تأثیر داده

قضا دیده قدر مایه ز قدرت

ز کف سر رشتهٔ تقدیر داده

به فرمان تو ای فرمان ده جان

عذاب خلد را تأخیر داده

دل عطار مجنون غم تو

تو از زلف خودش زنجیر داده

دلی کایینهٔ اسرار گردد

غلام خواجهٔ احرار گردد

تویی آن خواجه کز یک شاخ نعتت

دو عالم خلق برخوردار گردد

تویی آن مرد کز نور وجودت

عدم آبستن اسرار گردد

تویی آن صدر کز دریای جودت

کفی بحر و نمی امطار گردد

دل من یا رسول الله خفته است

دلی در بند تا بیدار گردد

چه کم گردد ز بحر بی نهایت

که یک شبنم دری شهوار گردد

دل عطار را گر بار دادی

دلی بیدار معنی‌دار گردد

نکوکارا مگر کاری شود پیش

چو کاری رفت مرد کار گردد

ما مست شراب جان فزاییم

سرخوش ز می گره گشاییم

در کنج شرابخانه گنجی است

ما طالب گنج کنجهاییم

آنها که هوای می ندارند

زنهار گمان مبر که ماییم

هر جا که صراحیی ز جامی است

گر جان طلبد درآ درآییم

تا حاصل ما ز می درآید

برداشته دست در دعاییم

تا ما گل روی دوست دیدیم

چون بلبل مست می سراییم

ما گوهر نور ذات پاکیم

روشن سخنی است می نماییم

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید