اشعار سنایی با مجموعه شعر احساسی؛ 100 شعر شامل غزلیات، رباعیات و …

  • توسط: admin


در این بخش از سایت ادبی متن‌ها قصد داریم اشعار سنایی بزرگ را برای شما دوستان قرار دهیم. ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی یا حکیم سنایی ، شاعر و عارف ایرانی سده پنجم و ششم هجری بود. وی از بزرگ‌ترین صوفیان و شاعران قصیده‌گو و مثنوی‌سرای زبان پارسی است که در سده پنجم هجری می‌زیسته‌است. برخی بر این باورند که سنایی شاعری است که برای نخستین بار عرفان را به صورت جدی وارد شعر فارسی کرد.

فهرست اشعار سنایی

غزلیات

احسنت و زه ای نگار زیبا

آراسته آمدی بر ما

امروز به جای تو کسم نیست

کز تو به خودم نماند پروا

بگشای کمر پیاله بستان

آراسته کن تو مجلس ما

تا کی کمر و کلاه و موزه

تا کی سفر و نشاط صحرا

امروز زمانه خوش گذاریم

بدرود کنیم دی و فردا

من طاقت هجر تو ندارم

با تو چکنم به جز مدارا

جمالت کرد جانا هست ما را

جلالت کرد ماها پست ما را

دل آرا ما نگارا چون تو هستی

همه چیزی که باید هست ما را

شراب عشق روی خرمت کرد

بسان نرگس تو مست ما را

اگر روزی کف پایت ببوسم

بود بر هر دو عالم دست ما را

تمنای لبت شوریده دارد

چو مشکین زلف تو پیوست ما را

چو صیاد خرد لعل تو باشد

سر زلف تو شاید شست ما را

زمانه بند شستت کی گشاید

چو زلفین تو محکم بست ما را

بندهٔ یک دل منم بند قبای ترا

چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا

خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار

من ننشانم ز جان باد هوای ترا

کاش رخ من بدی خاک کف پای تو

بوسه مگر دادمی من کف پای ترا

گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من

بر سر و دیده نهم رایت رای ترا

تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من

جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا

بار نیامد دلم در شکن زلف تو

گر نه به گردن کشم بار بلای ترا

بنده سنایی ترا بندگی از جان کند

گوی کلاه ترا بند قبای ترا

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را

باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان

آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را

ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را

در میان بحر حیرت لولو فریاد را

خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند

هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را

هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد

ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را

گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم

چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را

زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا

کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را

قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم

همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش کن از یک بوسهٔ شیرین‌تر از آب حیات

چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را

مطلب مشابه: اشعار صائب تبریزی با 90 شعر زیبای عاشقانه شامل غزلیات، تک بیتی و …

باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را

باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را

باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار

آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را

باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت

آن سیه پوشان کفر انگیز ایمان‌سوز را

سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان

باز در کار آر نوک ناوک کین توز را

روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهی گرفت

پاره‌ای از زلف کم کن مایه‌ای ده روز را

آینه بر گیر و بنگر گر تماشا بایدت

در میان روی نرگس بوستان افروز را

لب ز هم بردار یک دم تا هم اندر تیر ماه

آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را

نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک

دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را

بر شکن دام سنایی ز آن دو تا بادام از آنک

دام را بادام تو چون سنگ باشد گوز را

می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را

زنده کن در می پرستی سنت پرویز را

مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را

در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را

ای خم اندر خم شکسته زلف جان آمیز را

بر شکن بر هم چو زلفت توبه و پرهیز را

چنگ وار آهنگ برکش راه مست انگیز را

راه مست انگیز بر زن مست بیگه خیز را

انعم‌الله صباح ای پسرا

وقت صبح آمده راح ای پسرا

با می و ماه و خرابات بهار

خام خامست صلاح ای پسرا

با تو در صدر نشستیم هلا

در ده آواز مباح ای پسرا

خام ما خام تو و پختهٔ تست

تو ز می دار صراح ای پسرا

عاقبت خانه به زلف تو گذاشت

صورت فخر و فلاح ای پسرا

چشم بیمار تو ما را ببرید

ز صحیح و ز صحاح ای پسرا

از پی عارض چون صبح ترا

به نکورویی و راح ای پسرا

همه تسبیح سنایی این است

کانعم الله صباح ای پسرا

ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را

تا زمانی کم کنم این زهد رنگ‌آمیز را

ملکت آل بنی‌آدم ندارد قیمتی

خاک ره باید شمردن دولت پرویز را

دین زردشتی و آیین قلندر چند چند

توشه باید ساختن مر راه جان‌آویز را

هر چه اسباب است آتش درزن و خرم نشین

بدرهٔ ناداشتی به روز رستاخیز را

زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را

وین گروه لاابالی جان عشق‌انگیز را

ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود

بر رخ زردم نِه آن یاقوت شکّرریز را….

چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را

یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را

هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید

مشتری گردد همیشه محنت مخراق را

زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت

محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را

هر که بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد

کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را

ذره‌ای از حسن او در مصر اگر پیدا شدی

دل ربودی یوسف یعقوب بن اسحاق را

گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار

پیکران بی جان کند مر دیلم و قفچاق را

هر که روی او بدید از جان و دل درویش شد

زر سگالی کس ندید آن شهرهٔ آفاق را

مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را

جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را

گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم

نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را

زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را

غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را

چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش

چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را

از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس را

وز لبانش کند گردد تیغ عزراییل را

گرچه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای

او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را

جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک

از برای کعبه چاکر بود باید میل را

آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت

در خم زلف از برای عاشقان قندیل را

ای سنایی گر هوای خوبرویان می‌کنی

از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را

مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی و مجموعه 100 شعر عاشقانه غزلیات، قصاید، قطعات و …

ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را

بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را

تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم

بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را

جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم

همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را

دام کن بر طرف بام از حلقه‌های زلف خویش

چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را

کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان

زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را

چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست

بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را

یک قصیده از سنایی بزرگ

ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا

وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا

از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم

از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا

کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد

کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا

بدر دین از نور آثار تو می‌گردد منیر

شاخ حرص از ابر احسان تو می‌یابد نما

هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع

هر که مداح تو شد هرگز نگردد بی‌نوا

ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم

همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا

بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد

شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا

تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون

پاک دامن‌تر ز تو قاضی ندید اندر قضا

گرچه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم

پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما

آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای

می‌کند مر خاک را از باد، عدل تو جدا

شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم

شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا

روز و شب هستند همچون مادران مهربان

در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا

دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای

از برای پایداریت اهل شهر و روستا

چون به شاهین قضا انصاف سنجی‌گاه حکم

جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا

حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه

دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا

رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو

ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا

هر کسی صدر قضا جوید بی‌انصاف و عدل

لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها

گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل

گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا

از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش

هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا

علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم

ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها

دان که هر کو صدر دین بی‌علم جوید نزد عقل

بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا

خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم

معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها

هر کسی قاضی نگردد، بی‌ستحقاق از لباس

هرکسی موسی نگردد بی‌نبوت از عصا

دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ

تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها

ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک

چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها

از قلب مفتی نگردد بی‌تعلم هیچ کس

علم باید تا کند درد حماقت را دوا

صد علی در کوی ما بیش‌ست با زیب و جمال

لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا

حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی

تا تو بر جایی و بادت تا به یوم‌الدین بقا

تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس

جلوه‌گر باشد، نباشد روزه بگشودن روا

ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک

بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا

دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه

ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا

شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او

شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا

ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی

همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا

هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان

کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا

لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز

گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا

هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ

آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا

لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد

من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا

درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد

جوهری عقل داند کرد آن در را بها

تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک

بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا

تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل

در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا

از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب

وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا

باد شام حاسدت تا روز عقبی بی‌صباح

باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا

بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی

از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا

مطلب مشابه: اشعار عبید زاکانی با مجموعه عاشقانه ترین اشعار این شاعر

ترجیعات

ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت

وی دور شده آفت نقصان ز کمالت

ای مردمک دیدهٔ ما بندهٔ چشمت

وی خاک پسندیدهٔ ما چاکر خالت

غم خوردنم امروز حرامست چو باده

کز بخت به من داد زمانه به حلالت

ای بلبل گوینده وای کبک خرامان

می خور که ز می باد همیشه پر و بالت

زهره به نشاط آید چون یافت سماعت

خورشید به رشک آید چون دید جمالت

شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش

چون در سخن آید لب چون پسته مقالت

دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل

یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت

هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل

این بلعجبی بین که برآورده نهالت

جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم

خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت

پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست

گویی که مزاج گهرست آب خیالت

ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین

چون صورت پاکیزهٔ تو صورت حالت

مطلب مشابه: اشعار مولانا با مجموعه برگزیده شعر عاشقانه شامل غرلیات، رباعیات و ترجیعات

در ده می اسوده که امروز برآنیم

کاسباب خرد را به می از پیش برانیم

زانگونه می صرف که چون یک دو سه خوردیم

در چشم خود از بی‌خبری هیچ نمانیم

با کام خرد کام نگنجد به میانه

بی کام خرد کام خود امروز برانیم

آنجا برسانیم خرد را که از آنجا

گر سوی خود آییم به خود راه ندانیم

از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را

هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم

تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست

ما در بر معشوق به اندوه چه مانیم

گر میل کند جنس سوی جنس به گوهر

پس باده جوان آر که ما نیز جوانیم

در علم جان آب عنب دان غذی ما

نی ما چو تو در هر دو جهان در غم نانیم

مست‌ست جهان از پی تقدیر همیشه

ما مست عصیریم که فرزند جهانیم

از بهر سماع و می آسوده نه اکنون

دیریست که مولای مغنی و مغانیم

نی نی که شدستیم ز بس جود و لطافت

مولای تو ای خواجه که احرار جهانیم

ترکان پریوش به دو رخ همچو نگارند

وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند

سرمایهٔ عیشند چو بر جام برآیند

پیرایهٔ نازند چو در خدمت یارند

ترکان سپاهی و فروزنده سپاهند

حوران حصاری و گشاینده حصارند

از چشمهٔ پیکان به کمان آب برانند

در آتش شمشیر به صف دود برارند

زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن

ز آن تیر و سنان از مس و آهن بگذارند

از چین و ختا و ختن و کاشغر آیند

از تبت و یغما و زخر خیز و تتارند

المنةلله تعالی که ازیشان

در لشکر سلطان عجم بیست هزارند

بهرامشه مسعود آن شاه که او را

شاهان جهان باج ده و ساو گذارند

ترکیبات

آتش عشق بتی برد آبروی دین ما

سجدهٔ سوداییان برداشت از آیین ما

لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی

لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما

شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ

مایهٔ مهرش عطا دادست ما را کین ما

یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او

او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما

خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را

لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجلهٔ دین ما

آن گهرهائی که بر وی بست مشاطهٔ مزاج

لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما

لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین

هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما

می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام

کرد گرد پای مستان جهان بالین ما

آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح

لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما

مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام

ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما

مطلب مشابه: اشعار جامی شامل مجموعه شعر عاشقانه (غزلیات، قصاید، قطعات، مثنویات و …)

آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد

حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد

لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما

یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد

رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی

وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد

یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم

تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد

سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح

جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد

نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا

در جهان روز کوری حجره‌ای بنیاد کرد

جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام

دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد

مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد

عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد

این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس

لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد

لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری

یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد

شمسهٔ دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر

آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر

روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت

لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر

عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا

مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر

عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی

وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر

تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید

لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر

شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار

یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر

رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ

مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر

فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو

حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر

الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار

مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر

لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت

دشمنش را کس علی هرگز نخواند بی‌صفیر

رباعیات

عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا

نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا

من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا

نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا

در دست منت همیشه دامن بادا

و آنجا که تو را پای سر من بادا

برگم نبود که کس تو را دارد دوست

ای دوست همه جهانت دشمن بادا

عشقا تو در آتشی نهادی ما را

درهای بلا همه گشادی ما را

صبرا به تو در گریختم تا چه کنی

تو نیز به دست هجر دادی ما را

ای کبک شکار نیست جز باز تو را

بر اوج فلک باشد پرواز تو را

زان می‌نتوان شناختن راز تو را

در پرده کسی نیست هم آواز تو را

هر چند بسوختی به هر باب مرا

چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا

زین بیش مکن به خیره در تاب مرا

دریافت مرا غم تو، دریاب مرا

چون دوست نمود راه طامات مرا

از ره نبرد رنگ عبادات مرا

چون سجده همی نماید آفات مرا

محراب تو را باد و خرابات مرا

در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا

وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا

گر بگریزم ز صحبت نااهلان

کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا

در دل ز طرب شکفته باغیست مرا

بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا

خالی ز خیالها دماغیست مرا

از هستی و نیستی فراغیست مرا

اندوه تو دلشاد کند مر جان را

کفر تو دهد بار کمی ایمان را

دل راحت وصل تو مبیناد دمی

با درد تو گر طلب کند درمان را

کی باشد که ز طلعت دون شما

ما رسته و رسته ریش‌ملعون شما

ما نیز بگردیم و نباید گشتن

چون … خری گرد در … شما

گردی نبرد ز بوسه از افسر ما

گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما

تا زان خودی مگرد گرد در ما

یا چاکر خویش باش یا چاکر ما

در دل کردی قصد بداندیشی ما

ظاهر کردی عیب کمابیشی ما

ای جسته به اختیار خود خویشی ما

بگرفت ملالتت ز درویشی ما

زان سوزد چشم تو زان ریزد آب

کاندر ابروت خفته بد مست و خراب

ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب

هر مست که او بخسبد اندر محراب.

مطلب مشابه: اشعار عطار شامل مجموعه شعر احساسی (غزلیات، قصاید و ترجیعات)

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید