اشعار جامی شامل مجموعه شعر عاشقانه (غزلیات، قصاید، قطعات، مثنویات و …)

  • توسط: admin


جامی یکی از بزرگترین شاعران و ایران و جهان است که همواره اشعار زیبای او مورد توجه جامعه ادبی ایران بوده است. ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم به صورت کامل و در قالب‌های مختلف اشعار جامی را برای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.

مجموعه اشعار جامی

غزلیات

یا من بدا جمالک فی کل ما بدا

بادا هزار جان مقدس تو را فدا

می نالم از جدایی تو دم به دم چو نی

وین طرفه تر که از تو نیم یک نفس جدا

عشق است و بس که در دو جهان جلوه می کند

گاه از لباس شاه و گه از کسوت گدا

یک صوت بر دو گونه همی آیدت به گوش

گاهی ندا همی نهیش نام و گه صدا

برخیز ساقیا ز کرم جرعه ای بریز

بر عاشقان غمزده زان جام غم زدا

زان جام خاص کزخودیم چون دهد خلاص

در دیده شهود نماند به جز خدا

جامی ره هدی به خدا غیر عشق نیست

گفتیم والسلام علی تابع الهدی

حرز جانهاست نام دلبر ما

ما اعزاسمه و ما اعلی

نام او گنج نامه لاهوت

گنج پنهان غیب ازو پیدا

همه اسما مظاهر ذاتند

همه اشیا مظاهر اسما

لا اری فی الوجود الا هو

محو شد نام غیر و نقش سوی

هستی مطلق است و وحدت صرف

این هو این انت این انا

من و او و تو از میان برخاست

سر وحدت شد از همه یکتا

جان جامی ز نکته وحدت

نشکیبد چو ماهی از دریا

خلیلی لاحت لنا دور سلمی

نشان های سلمی شد از دور پیدا

کهن ناشده داغ او گشت تازه

قفا نبک من ذکر من لیس ینسی

ازین ربع و اطلال هر جا گیاهی

که بینیم گویا زبانی ست گویا

جز افسون سلمی و افسانه او

نخوانند بر ما نگویند با ما

خدا را رو ای باد و از من بنه رخ

به خاک رهش مرة بعد اخری

به عرضش رسان کای درین دیر کرده

لب لعلت احیای رسم مسیحا

حیات ابد می کند بنده جامی

ز لعل تو دریوزه و الامر اعلی

هر چه اسباب جمال است رخ خوب تو را

همه بر وجه کمال است کما لا یخفی

بعد عمری کشمت گفتی و من می میرم

هر دم از غم که مبادا نکند عمر وفا

بس که زاهد به ریا سبحه صد دانه شمرد

در همه شهر بدین شیوه شد انگشت نما

گر به تیغ تو جدا شد سرم از تن چه غم است

غم از آن ست که از تیغ تو افتاد جدا

خواستم خواهم ازان لب به دعا دشنامی

حاجت من چو روا گشت چه حاجت به دعا

طلب بوسه ازان لب نبود حد کسی

در سر من هوسی هست ولی زان کف پا

جامی آخر به سر زلف تو زد دست امید

خصه الله تعالی بمزید الزلفا

مطلب مشابه: اشعار عطار شامل مجموعه شعر احساسی (غزلیات، قصاید و ترجیعات)

چند سوی چمن آیم به هوایت چو صبا

یک ره ای سرو سهی قامت رعنا بنما

به ته کرته نیلی سوی بستان بخرام

تا گل از شوق کند خرقه فیروزه قبا

باغبان کاش کند سوسن و گل فرش رهت

زانکه بر روی زمین حیف بود آن کف پا

سرو را جالب جوی است و تو را گوشه چشم

الله الله چه تفاوت تو کجا سرو کجا

همچو بلبل به هوای گل رویت نالم

نیست این ناله و فریاد من از باد هوا

زآب صافی نگر آن روی چو گل تا دانی

کز چه رو این همه جویان تواند اهل صفا

با تو جامی هوس گشت گلستان دارد

لیک چون همرهی سرو کند شاخ گیا

شرف کعبه بود کوی تو را

زاده الله تعالی شرفا

زایر کوی تو از کعبه گذشت

سرو کوی تو کجا کعبه کجا

سر من غرقه به خون افتاده ست

تا ز تیغ تو فتاده است جدا

بی تو بر جان دگرم باقی نیست

جان اگر رفت تو را باد بقا

ساخت همچون مه نو ناشده پیر

میل ابروی توام پشت دوتا

هر کجا درد دوا نیز بود

چون تو بی درد فتادی چه دوا

داشت در بیت حزن جامی جای

جائه منک بشیر فنجا

زد به رفتار خوش قدت ره ما

رفع الله قدره ابدا

تو همایی و نیست ظل همای

جز دو زلف تو دام ظلهما

گر کند غنچه با تو دعوی لطف

بر دهانش زند نسیم صبا

دیده هر دیده ام جدا دردی

تا ز روی تو مانده اند جدا

تو بلای خدایی و خلقی

به دعا خواهد این بلا ز خدا

آینه از تو رخ نمی تابد

به تو دارند روی اهل صفا

هر که درهای نظم جامی دید

گفت لله در ناظمها

مطلب مشابه: اشعار بابا طاهر شامل شعر عاشقانه دو بیتی، غزلیات و قصیده

گاه در دل ساز و گه در دیده جا

هر دو جای توست ای بدرالدجی

طوبی آمد قد تو وقت خرام

گر خرامد سوی ما طوبی لنا

تا به هر چشمی ز راهت سرمه برد

چشم من دارد غباری از صبا

می نگویم بنده خویشم شمار

نیست حکمی بنده را بر پادشا

خواهم از دل برکشم پیکان تو

لیکن از دل برنمی آید مرا

پرده بگشا چون نمودی آن دو زلف

تا رخت بینیم بعد از عمرها

گر سر جامی جدا سازی به تیغ

به که سازی زآستان خود جدا

لب لعل تو کام اهل وفا

لعلیل الفراق فیه شفا

دردنوشان جام درد تواند

صف نشینان بارگاه صفا

کی به روی تو خوش توانم زیست

همچو موی تو فتنه ای ز قفا

یاری از کس نخواهم اندر عشق

حسبی الله وحده وکفی

به جفا داغ دیگران مپسند

چند می سوزیم به داغ جفا

گر چو یوسف زما شوی غایب

همچو یعقوب ما و یا اسفا

جرم جامی هوای خوبان ست

غفرالله ذنبه و عفی

قصاید

آن را که بر سر افسر اقبال سرمد است

سر در ره محمد و آل محمد است

فرزند کاف و نون اند افراد کاینات

احمد میان ایشان فرزند امجد است

مدی که هست بر سر آدم علامتی

زان میم و دال دان که قدمگاه احمد است

آن مد ز چتر دولت سرمد نشانه ای ست

آدم سرآمد همه عالم ازان مد است

هر کس نه مرتدی به ردای ولای اوست

در راه دین مرید مخوانش که مرتد است

سر در گلیم فاقه و تن بر حصیر فقر

شاه هزار صاحب دیهیم و مسند است

خاک رهش جلاده چشم خرد بود

آن را به نقد جان به خرد هر که به خرد است

سروی ست قد او چمن آرای فاستقم

طوبی به باغ سدره هوادار آن قد است

بس تلخکام کفر که بر خوان دعوتش

شیرین دهان ز چاشنی شهد اشهد است

بس سالخورد دهر کز آغاز بعثتش

رفته چو کودکان به سر لوح ابجد است

بد را شفیع و پایه نیکان ازو رفیع

محتاج لطف اوست اگر نیک اگر بد است

حال سپاه اهل ضلالت بد است ازو

تا بر سپاه اهل هدایت سپهبد است

مشکات انور است دل او خوش آن حدیث

کز راوی صحیح بدو گشته مسند است

یابد ز جامه خانه او خلعت قبول

هر تن که از لباس رعونت مجرد است

جاه و جلال بین که براقش گه عروج

از نعل خویش تاج نه فرق فرقد است

با او چه دستبرد عدو را که جاودان

بازوی مکنتش به یدالله مؤید است

پیوسته از تشدد او مدعی دین

خم گشته زیر اره چو دال مشدد است

جانش مقیم مقعد صدق است ازان چه باک

کش تنگنای حجره صدیقه مرقد است

انکار و شک ز خاطر ارباب شرک برد

حکم نبوتش که به قرآن مؤکد است

از فیض روح اوست به تجدید مستفیض

هر قابلی که طالب فیض مجدد است

ورد جمال از عرق عارضش دمید

زان ورد خد شاهد گیتی مورد است

آنجا که جاودانه بود جای باش او

عقل و خیال را چه مجال شد آمد است

دندان سین سنت و شین شریعتش

دندانه کلید بهشت مخلد است

شد طی بساط کفر و غوایت زمانه را

زان دم کزو مهاد هدایت ممهد است

خضرای دمنه حرم شرع و دین او

افعی نفس کوردلان را زبرجد است

یا خاتم النبیین یا سیدالرسل

نعت تو فتحنامه ملک مؤبد است

جامی که هست خاطر او بحر و نعت تو

زان بحر بر لب آمده در منضد است

عمری ست رو به کعبه فقر است و نیستی

راهش نما که گم شده در هستی خود است

بگشای قفل بند طبیعت ز باطنش

چون ظاهرش به قید شریعت مقید است

مطلب مشابه: اشعار سعدی شامل غزلیات، رباعیات، قطعات و مجموعه شعر عاشقانه این شاعر

قطعات

به مصر و شام که گیرند وقف را به تمام

قضات اگر چه نباشند مستحق آن را

به غیر وصل نخوانند قاریان قرآن

ز حال وقف وقوفی نباشد ایشان را

گرفته اند همانا قضات از ایشان باز

به رسم عادت خود وقف های قرآن را

جامی ابنای زمان از قول حق صم اند و بکم

نام ایشان نیست عندالله به جز شرالدواب

گردن همت بکش از ربقه تقلیدشان

ورنه افتی عاقبت از منهج صدق و صواب

در بیابان سیهدیهم دهد سرگشته جان

هر که را باشد دلیل ره اذا کان الغراب

در لباس و دوستی سازند کار دشمنی

حسب الامکان واجب است از کید ایشان اجتناب

شکل ایشان شکل انسان فعلشان فعل سباع

هم ذیاب فی الثیاب او ثیاب فی ذیاب

باز رست از پنجه پنجه گریبان حیات

جامی اما نامدت دامان بهبودی به دست

سال عمرت شصت شد در لجه هستی بکوش

تا ازین دریا برآری صید مقصودی به شست

ای سهی قد که عمر تو اکثر

گشته مصرف به نحو و تصریف است

قد و زلف تو را اگر بنده

کرده تعریف جای تشریف است

نبود این جنس نکته بر تو نهان

که الف لام بهر تعریف است

هر پسر کو از پدر لافد نه از فضل و هنر

فی المثل گر دیده را مردم بود نامردم است

شاخ بی بر گرچه باشد از درخت میوه‌دار

چون نیارد میوه بار اندر شمار هیزم است

بود شاها رعیت آن خزینه

که در وی گنج های زر دفینه است

عوان چون مالشان دزدیده گیرد

ببر دستش که دزد آن خزینه است

ایا شاهی که هر جا مسند عدل

نهادی ظلم از آنجا رخت برداشت

بداندیش تو ترکی بود یک لخت

ولی تیغ تواش یک لخت نگذاشت

غلامِ خامهٔ آن کاتبم که شعرِ مرا

چنان که بود رقم زد نه هرچه خواست نوشت

اگرچه شعر فروغ از دروغ می‌گیرد

دروغ و راست در او هرچه بود راست نوشت

به بوستان سخن مرغ طبع من اکثر

به هفت بیت شود نغمه ساز و قافیه سنج

ز هفت پیکر گنجور گنجه هر غزلی

نمونه ای ست ز معنی نهان در او صد گنج

چو بیت بیت ز هر هفت ازان دو مصراع است

گرش به سبع مثانی لقب نهند مرنج

ز هفت عضو یکی یا دو باد کم او را

که هفت بیت مرا شش رقم زند یا پنج

هر برق درخشان که بر آید ز بدخشان

صد شعله ازان در دل افگار من افتد

بر گوهر اشکم چو فتد پرتو آن برق

لعلی شود از چشم گهربار من افتد

با قضا جامی رضا ده گرچه حکم او تو را

از نکو سوی بد از بد سوی بدتر می‌برد

از برای حکمتی روح القدس از طشت زر

دست موسی را به سوی طشت آذر می‌برد

مطلب مشابه: اشعار حافظ شاعر نامدار ایرانی؛ مجموعه غزلیات، قطعات، رباعیات و قصاید

هر چند زند لاف کرم مرد درم دوست

دریوزه احسان ز در او نتوان کرد

دیرین مثلی هست که از فضله حیوان

نارنج توان ساخت ولی بو نتوان کرد

مثنویات

به نام خدایی که پست و بلند

ز خورشید فضلش بود بهره مند

فرازنده این کهن بارگاه

فروزنده مشعل مهر و ماه

کریمی که از طارم کبریا

چو شد سایه گستر درین تنگنا

ز فر خود آن سایه را مایه داد

لقب شاه عالم پناهش نهاد

جهان را ز صد گونه فرسودگی

در آن سایه بخشید آسودگی

چو منشی عقل آن تمنا کند

که تاریخ اقبالش انشا کند

فلک حل کند بهر عز و شرف

زر مهر در لاجوردی صدف

عطارد کشد خامه افتخار

کشد نقش بر صفحه روزگار

الا تا بود چرخ عالی نهاد

ازان نقش این صفحه خالی مباد

شهی تاجور بر سریر سرور

بماناد پاینده تا نفخ صور

بنامیزد چه دلکش منزل است این

نه آب و گل همه جان و دل است این

بسی مه بر فلک منزل بریده

به عمر خود چنین منزل ندیده

تصور کن چو یک شخص این جهان را

که باشد همچو چشم این خانه آن را

کسی کان شخص را انسان عین است

جهان مردمی سلطان حسین است

گلش گویی ز مشک چین سرشتند

که نامش خانه مشکین نوشتند

ز هر لاله به سقف آن نمونه

مگر شد لاله زاری باژگونه

به دیوارش ز گچ گلها بریده

گل کافوری ست از گل دمیده

منقش از زر حل هر در او

دری از خلد در هر منظر او

مروح خانه ای دان از جنانش

که باشد حوض کوثر در میانش

میان حوض نرگسدان سیمین

بود فواره های نرگس آیین

ز هر نرگس جهنده آب از آنسان

که گاه شادی آب از چشم جانان

به گرد حوض جویی پر خم و تاب

چو ماری سیمگون پیچان در او آب

چو لطف حوض و جوی آب روان دید

گه بیرون شدن بر خویش پیچید

به سعی شاه شد این خانه آباد

چو تاریخ عمارت فرخش باد

مطلب مشابه: شعر جذب کننده عاشقانه احساسی { اشعار جذب کننده عشق از شاعران معروف }

حبذا منزلی چو کاخ بهشت

خاک و خشتش همه عبیر سرشت

گویی از طارم سپهر برین

بیت معمور آمده به زمین

بهر احرامش از چهار طرف

سبزپوشان در آستان زده صف

موج زن حوض مرمرش به میان

به هم آب ستاده بین و روان

آب فواره اش ترانه سرای

به هوای سماع جسته ز جای

دیده حور این مقام فرخنده

گشته از قصر خویش شرمنده

لیس فی الکائنات ثانیها

خلدالله ملک بانیها

بده ساقی آن جام گیتی نمای

که هستی ربای و مستی فزای

به مستی ز هستی رهاییم ده

به مستان عشق آشناییم ده

بزن مطرب آن نغمه دلنواز

که در پرده دل بود پرده ساز

به شکرانه کز پرده گفت و گوی

عروسان معنی نمودند روی

ز گلزار فردوس آمد گلی

به نزهتگه بینوا بلبلی

ز باران جود و سحاب کرم

زلال بقا یافت خاک دژم

ترکیبات

محمل رحلت ببند ای ساربان کز شوق یار

می کشد هر دم به رویم قطره های خون قطار

زودتر آهنگ ره کن کآرزوی او مرا

برده است از دیده خواب از سینه صبر از دل قرار

قطع این وادی به ترک اختیار خود توان

می نهم در قبضه حکمت زمام اختیار

اشتر مستم که بی خود می روم در راه او

نیست در بینی مرا جز رشته مهرش مهار

پای کوبان می برد شوق جمال او مرا

زیر پایم چون حریر و گل بود خارا و خار

هر کسی بر ناقه بهر تحفه باری می نهد

بار من فاقه است و من زین تحفه هستم زیر بار

هر نشان پا که می بینم ز ناقه در رهش

می نماید چهره مقصود را آیینه وار

یک طرف بانگ حدی یک جانب آواز درای

از گران جانی بود آن را که ماند دل به جای

ناقه چون ذکر حبیب و منزل او بشنود

گرچه باشد در گرانی کوه گردد بادپای

لیلی اندر حی چو گل بگشاد گویی پیرهن

کز نسیم نجد می آید شمیم جانفزای

حال و وجد من فزود از بوی جان افزای نجد

سوی نجدم ای صبا بهر خدا راهی نمای

منزل جانان و کان لطف و احسان است نجد

آب او خوش خاک او دلکش هوایش دلگشای

لاله صحرای او بر چهره گل داغ نه

سبزه اطلال او بر جعد سنبل مشکسای

وایه آن دارم که بینم نجد را مأوای خویش

گر نیابم وایه خود وای من صد بار وای

بر کنار دجله ام افتاده دور از خان و مان

وز دو دیده دجله خون در کنار من روان

پا برون کی کردمی بر خاک بغداد از رکاب

گر نپیچیدی هوای یثربم آن سو عنان

حبذا یثرب که تا یکدم کنم آنجا وطن

عمرها ترک اقامت در وطن کردن توان

مرغ جان را آشیان اصلی است آن ای خدای

ره نمای این مرغ را روزی سوی آن آشیان

خوابگاه حضرتی آمد که گر بودی به فرض

مرقد پاکش چو مهد عیسی اندر آسمان

فرض بودی بر همه بهر زیارت کردنش

صرف کردن عمر را در جست و جوی نردبان

مرقد او در زمین پیدا زهی حرمان که من

پا ز سر ناکرده بنشینم ز طوفش یک زمان

السلام ای قیمتی تر گوهر دریای جود

السلام ای تازه تر گلبرگ صحرای وجود

السلام ای آن که تا از جبهه آدم نتافت

نور پاکت کس نبرد از قدسیان او را سجود

السلام ای آن که زنگ ظلمت کفر و نفاق

صیقل تیغ تو از آیینه گیتی زدود

السلام ای آن که ناید در همه کون و مکان

تیزبینان را به جز نور تو در چشم شهود

السلام ای آن که بهر فرش راهت بافت دهر

اطلسی را کش ز شب کردند تار از روز پود

السلام ای آنکه ابواب شفاعت روز حشر

جز کلید لطف تو بر خلق نتواند گشود

السلام ای آن که تا بودم درین محنت سرا

در سرم سودا و در جانم تمنای تو بود

ترجیعات

ماه معین چیست خاک پای محمد

حبل متین ربقه ولای محمد

خلقت عالم برای نفع بشر شد

خلقت نوع بشر برای محمد

سوده همه قدسیان جبین ارادت

بر ته نعلین عرش سای محمد

عروه وثقی بس است دین و دول را

ریشه ای از گوشه ردای محمد

جان گرامی دریغ نیست ز عشقش

جان من و صد چو من فدای محمد

جای محمد درون خلوت جان است

نیست مرا دیگری به جای محمد

حد ثنایش به جز خدا که شناسد

من که و اندیشه ثنای محمد

نور بقا آمد آفتاب محمد

پرده آن نور خاک و آب محمد

بست نقابی ز آب و خاک وگرنه

رتبه امکان نداشت تاب محمد

چشم خدابین به جز خدای نبیند

چون ز میان برفتد نقاب محمد

افسر کونین گشت کاف لعمرک

از شرف دولت خطاب محمد

چون شب اسری کشید سرمه مازاغ

نقش سوی کی شود حجاب محمد

دولت فردا به هیچ باب نیابد

هر که شد امروز رد باب محمد

هر چه بود درج در صحیفه هستی

منتخبی باشد از کتاب محمد

گر نبود پرده صفات محمد

خلق بسوزد ز نور ذات محمد

شاه مخوانش که کجروی ست چو فرزین

هر که درین عرصه نیست مات محمد

ساخته چون زر ناب ناسره مس را

پرتو اکسیر التفات محمد

مستی او از شراب ساقی باقی

مستی باقی ز باقیات محمد

سایه نهان شد چو آفتاب حقیقت

تافت عیان از همه جهات محمد

در صف هیجا به وقت صولت اعدا

کوه خجل مانده از ثبات محمد

من که زنم در سخنوری دم اعجاز

عاجزم از شرح معجزات محمد

ای شده طافح ز فیض کاس محمد

ز آدم و عالم مکن قیاس محمد

وحدت مستور در مطاوی کثرت

بار دگر سر زد از لباس محمد

یک سر مو از حقش جدا نشناسد

هر که شد امروز حق شناس محمد

تا به قیامت مصون بود ز تزلزل

دین قویم قوی اساس محمد

جیش عدو گشته با وفور جلادت

منهزم از هیبت هراس محمد

حفظ حق اندر لباس نسج عناکب

داشته از بأس خصم پاس محمد

هر چه کند التماس در حق امت

حق نکند رد التماس محمد

ماه بود عکسی از جمال محمد

مشک شمیمی ز زلف و خال محمد

در چمن «فاستقم » قدم ننهاده

سرو روانی به اعتدال محمد

حرف شناسان نقش کلک قدم را

صد مدد آمد ز میم و دال محمد

یافت چو روی بتان ز خال معنبر

دین هدی زینت از بلال محمد

چند نشینی درین سراچه ظلمت

محتجب از نیر کمال محمد

روزنه بگشا که تافت بر همه عالم

پرتو خورشید بی زوال محمد

دست به دامان آل زن که نباشد

جز به محمد مآل آل محمد

رباعیات

سبحانک لا علم لنا الا ما

علمت و الهمت لنا الهاما

ما را برهان ز ما و آگاهی ده

از سر معینی که داری با ما

دردا و هزار بار دردا دردا

کامروز ندارم خبری از فردا

فردا که شوم فرد ز بیگانه و خویش

رب ارحم لی ولا تذرنی فردا

گه باده و گاه جام خوانیم تو را

گه دانه و گاه دام خوانیم تو را

جز نام تو بر لوح جهان حرفی نیست

آیا به کدام نام خوانیم تو را

عمری به شکیب می ستودم خود را

در شیوه صبر می نمودم خود را

چون هجر آمد کدام صبر و چه شکیب

المنة لله آزمودم خود را

گر شاخ صبوری به بر آید چه عجب

ور محنت دوری به سر آید چه عجب

چون دل که خلاصه وجود است آنجاست

تن نیز اگر بر اثر آید چه عجب

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید