اشعار عاشقانه مولانا { 120 شعر عاشقانه از شاعر بزرگ مولوی }

  • توسط: admin


در این بخش از سایت ادبی متن‌ها اشعار عاشقانه مولانا را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. اشعار مولانا به‌طور گسترده‌ای به بسیاری از زبان‌های جهان ترجمه شده است. ترجمه سروده‌های مولوی که با نام رومی در غرب شناسایی شده به‌عنوان «محبوب‌ترین» و «پرفروش‌ترین» شاعر در ایالات متحده آمریکا شناخته می‌شود.

شعرهای عاشقانه مولانا

گر شاخه‌ها دارد تری ور سرو دارد سروری

ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری

چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل

چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری

حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس

آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس

زیر و بالا از رخش پرنور بین

ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس

از سر دل بیرون نه‌ای بنمای رو کایینه‌ای

چون عشق را سرفتنه‌ای پیش تو آید فتنه‌ها

بادی که ز عشق او است در تن

ساکن نشود به رازیانه

مطلب مشابه: اشعار مولانا با مجموعه برگزیده شعر عاشقانه شامل غرلیات، رباعیات و ترجیعات

مطلب مشابه: شعر عاشقانه برای عشقم (اشعار عاشقانه بلند و کوتاه)

ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی

من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران

عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا

عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند

صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا

بهترین اشعار کوتاه عاشقانه مولانا

من در تو گریزان شدم از فتنه خویش

من آن توام مرا به من باز مده

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد

چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

عشق را در پیچش خود یار نیست

محرمش در ده یکی دیار نیست

نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر

عقل از سودای او کورست و کر

ای در دل من نشسته بگشاده دری

جز تو دگری نجویم و کو دگری

با هرکه ز دل داد زدم دفعی گفت

تو دفع مده که نیست از تو گذری

هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست

کو مست خرابست به فرمان خرابات

تلخ مکن امید من ای شکر سپید من

تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی

باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای

درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات

آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظاره ما

مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من

جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم

چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی

باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای

درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من

جان من و جهان من زهره آسمان من

آتش تو نشان من در دل همچو عود من

جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم

هیچ نبود در میان گفت من و شنود من

ای در دل من میل و تمنا همه تو

واندر سر من مایه سودا همه تو

هرچند بروی کار در مینگرم

امروز همه توئی و فردا همه تو

عشقت صنما چه دلبریها کردی

در کشتن بنده ساحریها کردی

بخشی همه عشقت به سمرقند دلم

آگاه نی چه کافریها کردی

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من

دل من داند و من دانم و دل داند و من

خاک من گل شود و گل شکفد از گل من

تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

دنیا چو شب و تو آفتابی

خلقان همه صورت و تو جانی

من ذره و خورشید لقائی تو مرا

بیمار غمم عین دوائی تو مرا

بی‌بال و پراندر پی تو می‌پرم

من کاه شدم چو کهربائی تو مرا

یک نفس بی یار نتوانم نشست

بی رخ دلدار نتوانم نشست

از سر می می نخواهم خاستن

یک زمان هشیار نتوانم نشست

نور چشمم اوست من بی نور چشم

روی با دیوار نتوانم نشست

دیده را خواهم به نورش بر فروخت

یک نفس بی یار نتوانم نشست

من که از اطوار بیرون جسته ام

با چنین اطوار نتوانم نشست

من که دایم بلبل جان بوده ام

بی گل و گلزار نتوانم نشست

کار من پیوسته چون بی کار تست

بیش ازین بی کار نتوانم نشست

هر نفس خواهی تجلای دگر

زان که بی انوار نتوانم نشست

زان که یک دم در جهان جسم و جان

بی غم آن یار نتوانم نشست

اشعار غمگین عاشقانه از مولانا

من از عالم تو را تنها گزینم

روا داری که من غمگین نشینم؟!

دل من چون قلم اندر کف توست

ز توست ار شادمان و گر حزینم

به جز آنچه تو خواهی من چه باشم؟

به جز آنچه نمایی من چه بینم؟

عشق اول می کند دیوانه ات

تا ز ما و من کند بیگانه ات

عشق چون در سینه ات مأوا کند

عقل را سرگشته و رسوا کند

اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

شد ز غمت خانه سودا دلم

در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو

می نگرد جانب بالا دلم

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

بیا بیا دلدار من دلدار من

درآ درآ در کار من در کار من

تویی تویی گلزار من گلزار من

بگو بگو اسرار من اسرار من

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا

چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید

چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه

که جان را و جهان را بیاراست خدایا

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم

زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران

زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم

ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون

دگربار دگربار چه سوداست خدایا

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم

چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ها

غریبست غریبست ز بالاست خدایا

خموشید خموشید که تا فاش نگردید

که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا

اشعار کوتاه مولانا در مورد عشق

بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش

در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها

آنکه به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش

گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش

دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر

باز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش

جان من و جهان من، روی سپید تو شده‌ست

عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو

از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم

من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم

وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم

خورشید تو خواهم که بیاران برسد

چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم

معشوقه چو آفتاب تابان گردد

عاشق به مثال ذره گردان گردد

چون باد بهار عشق جنبان گردد

هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد

بیچاره‌تر از عاشق بیصبر کجاست

کاین عشق گرفتاری بی‌هیچ دواست

درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست

در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست

آنکس که ترا دید و نخندید چو گل

از جان و خرد تهیست مانند دهل

گبر ابدی باشد کو شاد نشد

از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل

اندر دل من درون و بیرون همه او است

اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست

اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد

بی‌چون باشد وجود من چون همه اوست

من عاشقی از کمال تو آموزم

بیت و غزل از جمال تو آموزم

در پرده دل خیال تو رقص کند

من رقص خوش از خیال تو آموزم

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

مطلب مشابه: اشعار نیما یوشیج با مجموعه بهترین شعر عاشقانه و احساسی ( 30 شعر کوتاه و بلند)

مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی و مجموعه 100 شعر عاشقانه غزلیات، قصاید، قطعات و …

ای دل اگرت طاقت غم نیست برو

آواره عشق چون تو کم نیست برو

ای جان تو بیا اگر نخواهی ترسید

ور می‌ترسی کار تو هم نیست برو

دلتنگم و دیدار تو درمان منست

بیرنگ رخت زمانه زندان منست

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

آنچ از غم هجران تو بر جان منست

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید