اشعار نیما یوشیج با مجموعه بهترین شعر عاشقانه و احساسی ( 30 شعر کوتاه و بلند)

  • توسط: admin


در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها اشعار نیما یوشیج را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. علی اسفندیاری که با نام نیما یوشیج شناخته می‌شود، شاعر ایرانی بود. او بنیان‌گذار شعر نو فارسی و ملقب به «پدر شعر نو» در ایران است. او را یکی از تاثیرگذارترین شاعران در شعر معاصر ایران دانسته‌اند.

یوشیج در 1301 با منظومه «افسانه» که مانیفست شعر نو فارسی خوانده شده‌است، در آغاز انقلاب ادبی و روشنفکری شعر مدرن فارسی قرار گرفت. وی آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خودِ او بر آن نهاد و این سبک سپس به شعر نیمایی مشهور شد.

فهرست اشعار نیما یوشیج

تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم

شباهنگام

که می‌گیرند در شاخ تَلاجَن سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

تو را من چشم در راهم

شباهنگام

در آن دم که بر جا دره‌ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یادآوری یا نه،

من از یادت نمی‌کاهم

تو را من چشم در راهم.

ری را

ری را، صدا می‌آید امشب

از پشت “کاچ “که بندآب

برق سیاه تابش تصویری از خراب

در چشم می‌کشاند.

گویا کسی ست که می‌خواند…

اما صدای آدمی این نیست.

با نظم هوش‌ربایی من

آوازهای آدمیان را شنیده‌ام

در گردش شبانی سنگین؛

ز اندوه‌های من

سنگین تر.

و

آوازهای آدمیان را یکسر

من دارم از بر.

یک شب درون قایق دلتنگ

خواندند آن چنان

که من هنوز هیبت دریا را

در خواب

می‌بینم.

ری را… ری را…

دارد هوا که بخواند

در این شب سیا

او نیست با خودش.

او رفته با صدایش اما

خواندن نمی‌تواند.

می تراود مهتاب

می تراود مهتاب،

می درخشد شبتاب.

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک،

غم این خفته ی چند،

خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر،

صبح می خواهد از من،

کز مبارک دم او، آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر،

در جگر لیکن خاری،

از ره این سفرم می شکند.

نازک آرای تن ساق گلی،

که به جانش کِشتم،

و به جان دادمش آب،

ای دریغا ! به برم می شکند.

دست ها می سایم،

تا دری بگشایم.

بر عبث می پایم،

که به درکس آید،

در و دیوار بهم ریخته شان،

برسرم می شکند.

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب.

مانده پای آبله از راه دراز،

بر دَمِ دهکده مردی تنها،

کوله بارش بردوش،

دست او بر در، می گوید با خود:

غم این خفته ی چند،

خواب در چشم ترم می شکند.

مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری با مجموعه اشعار زیبای عاشقانه (20 قطعه شعر زیبا)

میزبان در خانه اش تنها نشسته

پاسها از شب گذشته است.

میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است

میزبان در خانه اش تنها نشسته.

در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او

اوست مانده.اوست خسته.

مانده زندانی به لبهایش

بس فراوان حرفها اما

با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته

چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند

میزبان در خانه اش تنها نشسته

«اجاق سرد»

مانده از شب‌های دورادور

بر مسیر خامُش جنگل

سنگچینی از اجاقی خُرد،

اندر او خاکسترِ سردی.

همچنان کاندر غبار اندوده‌ی اندیشه‌های من ملال‌انگیز

طرح تصویری در آن هر چیز

داستانی حاصلش دردی.

روز شیرینم که با من آشتی داشت؛

نقش ناهمرنگ گردیده

سرد گشته، سنگ گردیده؛

با دم پاییز عمر من کنایت از بهار روی زردی.

همچنان که مانده از شب‌های دورادور

بر مسیر خامش جنگل

سنگچینی از اجاقی خرد

اندر او خاکستر سردی.

تابناکِ من

تابناکِ من بشد دوش از بر من! آه! دیگر در جهان

می‌برم آن رشته‌ها که بود بافیده ز پهنای امید مانده روشن.

دیگرم نرگس نخواهد -آن‌چنان‌که بود خنده‌ناک- خندد

روی مانندان گلشن

من به زیرِ این درختِ خشکِ انجیر،

که به شاخی عنکبوت منزوی را تار بسته

می‌نشینم آن‌قدر روزان شکسته

که بخشکد بر تن من پوست.

ای که در خلوت‌سرای دردبار شاعری سرگشته داری جا

کوله‌بار شعرهایم را بیاور تا به زیر سر نهاده

-روی زیر آسمان و پای دورم از دیاران-

از غم من گر بکاهد یا نکاهد

خواب سنگینم رباید آن‌چنان

که دلم خواهد.

مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو با مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه { 20 شعر احساسی }

باران

دلم باران

دلم دریا

دلم لبخند ماهی ها

دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور

دلم بوی خوش بابونه می خواهد…

دلم یک باغ پر نارنج

دلم آرامش تُرد و لطیف صبح شالیزار

دلم صبحی

سلامی

بوسه ای

عشقی

نسیمی

عطر لبخندی

نوای دلکش تار و کمانچه

از مسیری دورتر حتی

دلم شعری سراسر دوستت دارم

دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد

دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند

دلم آوازهای سرخوش مستانه می خواهد

دلم تغییر می خواهد… 

دلم تغییر می خواهد…

گل نازدار

سود گرت هست گرانی مکن

خیره سری با دل و جانی مکن

آن گل صحرا به غمزه شکفت

صورت خود در بن خاری نهفت

صبح همی باخت به مهرش نظر

ابر همی ریخت به پایش گهر

باد ندانسته همی با شتاب

ناله زدی تا که براید ز خواب

شیفته پروانه بر او می پرید

دوستیش ز دل و جان می خرید

بلبل آشفته پی روی وی

راهی همی جست ز هر سوی وی

وان گل خودخواه خود آراسته

با همه ی حسن به پیراسته

زان همه دل بسته ی خاطر پریش

هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش

شیفتگانش ز برون در فغان

او شده سرگرم خود اندر نهان

جای خود از ناز بفرسوده بود

لیک بسی بیره و بیهوده بود

فر و برازندگی گل تمام

بود به رخساره ی خوبش جرام

نقش به از آن رخ برتافته

سنگ به از گوهرنایافته

گل که چنین سنگدلی برگزید

عاقبت از کار ندانی چه دید

سودنکرده ز جوانی خویش

خسته ز سودای نهانی خویش

آن همه رونق به شبی در شکست

تلخی ایام به جایش نشست

از بن آن خار که بودش مقر

خوب چو پژمرد برآورد سر

دید بسی شیفته ی نغمه خوان

رقص کنان رهسپر و شادمان

از بر وی یکسره رفتند شاد

راست بماننده ی آن تندباد

خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت

ز آن که یکی دیده بدو برندوخت

هر که چو گل جانب دل ها شکست

چون که بپژمرد به غم برنشست

دست بزد از سر حسرت به دست

کانچه به کف داشت ز کف داده است

چون گل خودبین ز سر بیهشی

دوست مدار این همه عاشق کشی

یک نفس از خویشتن آزاد باش

خاطری آور به کف و شاد باش

مطلب مشابه: اشعار فروغ فرخزاد با مجموعه اشعار احساسی عاشقانه (12 شعر زیبا)

آقا توکا

آقا توکا

به روی در، به روی پنجره‌ها،

به روی تخته‌های بام، درهر لحظه‌ی مقهور رفته؛ باد می‌کوید،

نه از او پیکری در راه پیدا.

نیاسوده دمی برجا، خروشان است دریا؛

و در قعر نگاه امواج او تصویر می‌بندند.

هم از آنگونه کان می‌بود،

ز مرَدی در درونِ پنجره بر می‌شود آوا:

«دو دوک دوکا! آقا توکا! چه کارت بود با من؟»

دراین تاریک دل شب، نه زو برجای خود چیزی قرارش.

«درون جادّه کس نیست پیدا.

پریشان ست افرا،»گفت توکا

«به رویم پنجره‌ات را باز بگذار

به دل دارم دمی با تو بمانم

به دل دارم برای تو بخوانم.»

ز مَردی در درون پنجره مانده است ناپیدا نشانه.

فتاده سایه‌اش درگردش مهتاب، نامعلوم از چه سوی، بردیوار؛

وز او هر حرف می‌ماند صدای موج را، از موج،

ولیک از هیبت دریا.

«چه‌گونه دوستان من گریزان‌اند از من!» گفت توکا

«شب تاریک را بار درون وهم است یا رؤیای سنگینی‌ست!»

وبا مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:

«به چشمان اشک ریزان‌اند طفلان.

منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود،

کنون مانند سرما درد با من گشته لذت‌ناک

به رویم پنجره‌ات را باز بگذار،

به دل دارم دمی با تو بمانم.

به دل دارم برای تو بخوانم.»

ز مردی در درون پنجره آوا ز راه دور می‌آید:

«دو دوک دوکا، آقا توکا!

همه رفته‌اند، روی از ما بپوشیده،

فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده

گذشته سالیان بر ما.

نشانده بارها گل شاخه‌ی‌تر جسته از سرما

اگرخوب این، وگر ناخوب

سفارش‌های مرگ‌اند این خطوط ته‌نشسته،

به چهر رهگذر مردم که پیری می‌نهدشان دل شکسته.

دل‌ات نگرفت از خواندن؟

از آن جان‌ات نیامد سیر؟»

درآن سودا که خوانا بود، توکا باز می‌خواند

و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می‌گفت:

«به آن شیوه که در میل تو آن می‌بود

پی‌ات بگرفته نوخیزان به راه دور می‌خوانند،

بر اندازه که می‌دانند.

به جا در بستر خارت، که بر امّید تر دامن گل روز بهارانی،

فسرده غنچه‌ای حتا نخواهی دید و این دانی.

به دل ای خسته آیا هست

هنوزت رغبت خواندن؟»

ولی توکاست خوانا.

هم از آن‌گونه کاوّل برمی‌آید باز

ز مردی در درون پنجره آوا.

به روی در، به روی پنجره‌ها،

به روی تخته‌های بام، درهر لحظه‌ی مقهور رفته؛ باد می‌کوبد

نه ازاو پیکری در راه پیدا.

نیاسوده دمی بر جا، خروشان است دریا؛

و در قعر نگاه امواج او تصویر می‌بندند.

۲۰ اردیبهشت ۱۳۲۷

مفسده ی گل

صبح چو انوار سرافکنده زد

گل به دم باد وزان خنده زد

چهره برافروخت چو اختر به دشت

وز در دل ها به فسون می گذشت

ز آنچه به هر جای به غمزه ربود

بار نخستین دل پروانه بود

راه سپارنده ی بالا و پست

بست پر و بال و به گل بر نشست

گاه مکیدیش لب سرخ رنگ

گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ

نیز گهی بی خود و بی سر شدی

بال گشادی به هوا بر شدی

در دل این حادثه ناگه به دشت

سرزده زنبوری از آنجا گذشت

تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر

باخته با گلشن تابنده مهر

آمد و از ره بر گل جا کشید

کار دو خواهنده به دعوا کشید

زین به جدل خست پر و بال ها

زان همه بسترد خط و خال ها

تا که رسید از سر ره بلبلی

سوختهای ، خسته ی روی گلی

بر سر شاخی به ترنم نشست

قصه ی دل را به سر نغمه بست

لیک رهی از همه ناخوانده بیش

دید هیاهوی رقیبان خویش

یک دو نفس تیره و خاموش ماند

خیره نگه کرد و همه گوش ماند

خنده ی بیهوده ی گل چون بدید

از دل سوزنده صفیری کشید

جست ز شاخ و به هم آویختند

چند تنه بر سر گل ریختند

مدعیان کینه ور و گل پرست

چرخ بدادند بی پا و دست

تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت

و آن دگری را پر پر نقش ریخت

و آن گل عاشق کش همواره مست

بست لب از خنده و در هم شکست

طالب مطلوب چو بسیار شد

چند تنی کشته و بیمار شد

طالب مطلوب چو بسیار شد

چند تنی کشته و بیمار شد

پس چو به تحقیق یکی بنگری

نیست جز این عاقبت دلبری

در خم این پرده ز بالا و پست

مفسده گر هست ز روی گل است

گل که سر رونق هر معرکه است

مایه ی خونین دلی و مهلکه است

کار گل این است و به ظاهر خوش است

لیک به باطن دم آدم کش است

گر به جهان صورت زیبا نبود

تلخی ایام ،‌ مهیا نبود

مطلب مشابه: اشعار رهی معیری با مجموعه عاشقانه ترین اشعار (غزلیات، قطعات، رباعیات و …)

سیولیشه

تی تیک تی تیک

در این کران ساحل و به نیمه شب

نک می‌زند «سیولیشه» روی شیشه

به او هزار بار ز روی پند گفته ام

که در اطاق من ترا نه جا برای خوابگاست

من این اطاق را به دست هزار بار رفته ام

چراغ سوخته هزار بر لبم

سخن به مهر دوخته

ولیک بر مراد خود

به من نه اعتناش او

فتاده است در تلاش او

به فکر روشنی کز آن

فریب دیده است و باز

فریب می‌خورد همین زمان

به تنگنای نیمه شب که خفته روزگار پیر

چنان جهان که در تعب، کوبد سر، کوبد پا

تی تیک تی تیک

سوسک سیا

خانه‌ام ابریست

خانه‌ام ابریست

یکسره روی زمین ابری ست با آن

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد می‌پیچد

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نی زن که تو

را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه‌ام ابریست اما

ابر بارانش گرفته ست

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،

من به روی آفتابم

می برم در ساحت دریا نظاره

و همه دنیا خراب و خرد از باد است

و به ره، نی زن که دائم می‌نوازد نی، در این دنیای ابراندود

راه

خود را دارد اندر پیش

آی آدم‌ها

آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید

آن زمان که مست هستید، از خیال دست یابیدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییِ بهتر را پدید آرید

آن زمان که تنگ می‌بندید

بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جان قربان!

آی آدم‌ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره جامه‌تان بر تن

یک نفر در آب می‌خواند شما را

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان، با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی‌تابی‌اش افزون

می‌کند زین آب‌ها بیرون

گاه سر، گه پا.

آی آدم‌ها!

او ز راه دور، این کهنه جهان را باز می‌پاید

می‌زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدم‌ها که روی ساحلِ آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحلِ خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش

می‌رود نعره‌زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

آی آدم‌ها!

و صدای باد هر دم دل‌گزاتر

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آب‌های دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

آی آدم‌ها!

آی آدم‌ها!

مطلب مشابه: اشعار ملک‌ الشعرا بهار با 200 شعر زیبا شامل قصاید، غزلیات، قطعات رباعیات و …

ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺗﻮﺳﺖ.

ﺷﮑﺴﺘﻬﺎ

ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﻰ ﻫﺎﻳﺖ

ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ،

ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ ﺭﺍ،

ﻧﻤﻴﮕﻮﻳﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﺮﻳﺰ،

ﺍﻣﺎ

ﻗﺎﺏ ﻧﮑﻦ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺩﻟﺖ

ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻯ ﺯﻧﺪﮔﻰ،

ﻧﮕﺎﻫﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺷﺪ،

ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻴﺨﻮﺭی

ﺯﺧﻢ ﺑﺮﻣﻴﺪﺍﺭی

ﻭ ﺩﺭﺩ ﻣﻴﮑﺸی

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺑﻲ ﻣﻬﺮﻱ ﮐﺴﻲ

ﺩﻟﮕﻴﺮ ﺷﻮ

ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺴﻲ

ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺩﻟﮕﺮﻡ

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ

ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ،

ﺩﻟﺴﺮﺩ ﻣﺒﺎﺵ،

ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻴﺪﺍﻧﻲ؟

ﺷﺎﻳﺪ

ﺭﻭﺯی

ﺳﺎﻋتی

ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﻣﻴﮑﺮﺩی

ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ

ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺴﭙﺎﺭ

ﻫﻴﭻ ﮐﺲ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻗﻮﻱ ﻧﯿﺴﺖ

ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﺪ

ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ

ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎﺷﻲ

ﻫﻴﭽﮑﺲ

ﺗﻮ

ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ

ﺷﺪ

ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺗﻮﺳﺖ.

در پیله

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی؟

پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی؟

در بسته تا به کی، در محبس تنی؟

در فکر رَستنم. پاسخ بداد کرم

خلوت نشسته‌ ام زین‌ روی منحنی.

فرسوده جان من از بس به یک مدار

بر جای مانده‌ ام چون فطرت دنی.

هم‌ سال‌ های من پروانگان شدند

جَستند از این قفس، گشتند دیدنی

یا سوخت جانشان دهقان به دیگران

جز من که زنده‌ ام در حال جان‌ کنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ

یا پر برآورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!

کوشش نمی‌ کنی، پرّی نمی‌ زنی؟

پایندهٔ چه‌ای؟ وابستهٔ که‌ای؟

تا کی اسیری و در حبس دشمنی؟

در کنار رودخانه

در کنار رودخانه می پلکد سنگ پشت پیر،

روز، روز آفتابی ست،

صحنه ی آئیش گرم ست.

سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می لمد، آسوده می خوابد

در کنار رودخانه.

در کنار رودخانه، من فقط هستم

خسته ی درد تمناّ

چشم در راه آفتابم را

چشم من اما،

لحظه ئی اورا نمی یابد.

آفتاب من

روی پوشیده ست از من درمیان آب های دور

آفتابی گشته برمن هرچه ازهرجا

از درنگ من

یا شتاب من

آفتابی نیست تنها آفتاب من

در کناررودخانه.

نیما یوشیج

سال ۱۳۳۲

مطلب مشابه: اشعار عارف قزوینی (غزلیات، تصنیف و دیگر اشعار این شاعر بزرگ)

خروس می‌خواند

قوقولی قو! خروس می‌خواند

ازدرون نهفت خلوتِ ده،

از نشیب رهی که چون رگ خشک،

درتن مردگان دواند خون.

می‌تَند بر جدار سرد سحر

می‌تراود به هرسوي هامون.

با نوایش از او ره آمد پُر

مژده می‌آورد به گوش آزاد

می‌نماید رهش به آبادان

کاروان را در این خراب‌آباد.

نرم می‌آید

گرم می‌خواند

بال می‌کوبد

پر می‌افشاند.

گوش بر زنگ کاروان صداش

دل بر آوای نغز او بسته است.

قوقولی قو! بر این ره تاریک

کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟

گرم شد از دمِ نواگر او

سردی‌آور شب زمستانی

کرد افشای رازهای مگو

روشن‌آرای صبح نورانی.

با تنِ خاک بوسه می‌شکند

صبح نازنده، صبح دیر سفر

تا وی این نغمه از جگر بگشود

وز ره سوز جان کشید به در.

قوقولی قو! زخطّه‌ی پیدا

می‌گریزد سوی نهان شبکور،

چون پلیدی دروج کز درِ صبح

به نواهای روز گردد دور.

می‌شتابد به راه مرد سوار

گرچه‌اش در سیاهی اسب رمید

عطسه‌ی صبح در دماغ‌اش بست

نقشه‌ی دلگشای روز سفید.

این زمانش به چشم

همچنانش که روز

ره بر او روشن

شادی آورده است

اسب می‌راند.

قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش

صبح آمد. خروس می‌خواند.

همچو زندانی شب چون گور

مرغ از تنگی قفس جَسته است.

در بیابان و راهِ دور و دراز

کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از نیما یوشیج

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما

فریاد می‌زنم.

فریاد می‌زنم!

مرغ شباویز

به شب آویخته مرغِ شباویز

مدامش کار رنج افزاست، چرخیدن.

اگر بی سود می چرخد

و گر از دستکارِ شب، درین تاریکجا، مطرود می چرخد.

به چشمش هر چه می چرخد_چو او بر جای _

زمین با جایگاهش تنگ؛

و شب، سنگین و خونالود، برده از نگاهش رنگ؛

و جاده های خاموش ایستاده

که پاهای زنان و کودکان با آن گریزان اند،

چو فانوس نفس مرده

که در او روشنایی از قفای دود می چرخد.

ولی در باغ می گویند:

«به شب آویخته مرغ شباویز

به پا، ز آویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد.»

فکر را پَر بدهید

و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر

فکر باید بپرد

برسد تا سر کوه تردید

و ببیند که میان افق باورها

کفر و ایمان چه به هم نزدیکند

“فکر اگر پَر بکشد”

جای این توپ و تفنگ، این‌همه جنگ

سینه‌ها دشت محبت گردد

دستها مزرع گل‌های قشنگ

“فکر اگر پر بکشد”

هیچ‌کس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست

همه پاکیم و رها…

جوانی رفت پیش پیری

گفت: روزی ندارم گره افتاده بکارم

پیر مرد گفت: دست پدر مادرت را ببوس

گفتم: چرخ روزگار بکامم نیست

برکت از خانه ام رفته است

گفت: دست پدر مادرت را ببوس

گفتم رخ تو، گفت به گل می‌ماند

گفتم لب تو، گفت به مُل می‌ماند

گفتم قد من، گفت به پیش گل و مُل

زین‌سان که خَم آورده به پُل می‌ماند.

گِله‌ها را بگذار!

ناله‌ها را بس كن!

روزگار گوش ندارد

كه تو هی شِكوه كنی!

زندگی چشم ندارد

كه ببیند اَخمِ دلتنگِ تو را…

فرصتی نیست

كه صرف گِله و ناله شود!

تا بجنبیم تمام است تمام!

سال دیدی كه

به برهم زدن چشم گذشت…

این شتابِ عمر است

من و تو باورمان نیست كه نیست!

زندگی را دریاب…

از شعرم خلقی به هم انگیخته‌ام             

خوب و بدشان به هم در آمیخته‌ام

خود گوشه گرفته‌ام تماشا را

کآب در خوابگه مورچگان ریخته‌ام.

می‌میرم صد بار پسِ مرگِ تنم

می‌گرید باز هم تنم در کفنم

زان‌رو که دگر روی تو نتوانم دید

ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم!

یاد بعضی نفرات

روشنم می‌دارد:

اعتصام یوسف

حسن رشدیه.

قوتم می‌بخشد

ره می‌اندازد

و اجاق کهن سرد سرایم

گرم می‌آید از گرمیِ عالی دمشان.

نام بعضی نفرات

رزقِ روحم شده ست

وقتِ هر دلتنگی

سویشان دارم دست

جرئتم می‌بخشد

روشنم می‌دارد.

خشک آمد کشتگاهِ من

در جوارِ کشتِ همسایه.

گرچه می‌گویند: «می‌گریند روی ساحل نزدیک

سوگواران در میان سوگواران.»

قاصدِ روزانِ ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

«از پس پنجاهی و اندی ز عُمر،

نعره برمی‌آیدم از هر رگی:

کاش بودم، باز دور از هر کسی

چادری و گوسفندی و سگی.»

شب همه شب شکسته خواب به چشمم

گوش بر زنگ کاروانستم

با صداهای نیم‌زنده ز دور

هم‌عنان گشته هم‌زبان هستم.

جاده اما ز همه کس خالی است

ریخته بر سر آوار آوار

این منم مانده به زندانِ شبِ تیره که باز

شب همه شب

گوش بر زنگ کاروانستم.

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،

من به روی آفتابم

می‌برم در ساحت دریا نظاره.

شِ لینگِ چَرْمُ مُنْ شِ دالْ بَزوُمُ

(کفش چرمی‌ام را با دست خودم دوختم)

شِ سُرخانْ اَسْبُ دَسَ نالْ بَزوُمُ

(دست اسب سرخ (کهر) خود را نعل کردم)

اِتی کوُتَرْ کوُ شوُنُ بالْ بَزوُمُ

(مانند کبوتری که دارد می‌رود پرواز) کردم

اِسا نَشوُمُ زیادی بَدْ فالْ بَزوُمُ

(اکنون که نمی‌روم، زیاد فال بد زده‌ام)

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید