بهترین اشعار خیام شاعر بزرگ (گلچین 50 شعر عاشقانه کوتا و بلند)

  • توسط: admin


عمر خیام یکی از بزرگترین شاعران ایران زمین است که به راستی اشعار او در سطوح فلسفی و عرفانی فوق‌العاده هستند. ما نیز در سایت ادبی متن‌ها قصد داریم بهترین اشعار خیام را برای شما دوستان قرار دهیم. امیدواریم که از خواندن این اشعار نهایت لذت را ببرید.

رباعیات خیام

برخیز بتا بیا ز بهر دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم

زآن پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

قرآن که مهین کلام خوانند آن را

گهگاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم

کاندر همه جا مدام خوانند آن را

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانۀ خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا

مطلب مشابه: اشعار پروین اعتصامی؛ مجموعه شعرهای زیبای عاشقانه و احساسی پروین اعتصامی

ماییم و می و مطرب و این کنج خراب

جان و دل و جام و جامه پر درد شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

اکنون که گل سعادتت پربار است

دست تو ز جام می چرا بیکار است

می خور که زمانه دشمنی غدار است

دریافتن روز چنین دشوار است

امروز تو را دسترس فردا نیست

واندیشهٔ فردات به جز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست

بیدادگری شیوهٔ دیرینهٔ توست

ای خاک اگر سینه تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زآن پیش که سبزه بر دمد از خاکت

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه معروف شاعران بزرگ (100 شعر کوتاه و بلند احساسی)

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند

زآن روی که هست کس نمی‌داند گفت

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست

این کوزه که آبخوارهٔ مزدوری‌ست

از دیدهٔ شاهی و دل دستوری‌ست

هر کاسهٔ می که بر کف مخموری‌ست

از عارض مستی و لب مستوری‌ست

این کهنه رباط را که عالم نام است

وآرامگه ابلق صبح و شام است

بزمی‌ست که واماندۀ صد جمشید است

قصری‌ست که تکیه‌گاه صد بهرام است

بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده‌ست

گردنده فلک نیز بکاری بوده است

هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین

آن مردمک چشم نگاری بوده‌ست

تا چند زنم به روی دریاها خشت

بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت

خیام ، که گفت دوزخی خواهد بود

که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت

ترکیب پیاله‌ای که در هم پیوست

بشکستن آن روا نمی‌دارد مست

چندین سر و پای نازنین از سر دست

از مهر که پیوست و به کین که شکست

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی‌ست

رو شاد بزی اگرچه بر تو ستمی‌ست

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی‌ست

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و به جام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست

با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست

می نوش به خرمی که این چرخ کهن

ناگاه تو را چو خاک گرداند پست

خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت

چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست

در بی‌خبری مرد چه هشیار و چه مست

خاکی که به زیر پای هر نادانی‌ست

کفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانی‌ست

هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانی‌ست

انگشت وزیر یا سر سلطانی‌ست

دارنده چو ترکیب طبایع آراست

از بهر چه اوفکندش اندر کم و کاست

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود

ور نیک نیامد این صور عیب که راست

مطلب مشابه: بهترین اشعار فردوسی؛ گزیده 70 شعر شاعر نامی ایرانی فردوسی

در پردۀ اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیه جان هیچ‌کس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست

می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

در خواب بدم مرا خردمندی گفت

کز خواب کسی را گل شادی نشکفت

کاری چه کنی که با اجل باشد جفت‌؟

می خور که به زیر خاک می‌باید خفت

در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیدا‌ست

کس می‌نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت

یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت

هر چند به نزد عامه این باشد زشت

سگ به ز من است اگر برم نام بهشت

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست

دریاب که هفتهٔ دگر خاک شده‌ست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری

گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ست نه راست

محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلا‌ست

ما را ز کس دگر نمی‌باید خواست

اشعار فلسفی عمر خیام

چون عهده نمی شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

هر ذره که بر روی زمینی بوده است

خورشید رخی زهره جبینی بوده است

گرد از رخ آستین به آزرم فشان

کان هم رخ خوب نازنینی بوده است

می خوردن و شاد بودن آیین منست

فارغ بودن از کفر و دین، دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست

گفتا دل خرم تو کابین منست

ای بی خبران شکل مجسم هیچ است

وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است

خوش باش که در نشیمن کون و فساد

وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است

چون عهده نمی شود کسی فردا را

حالی خوش کن تو این دل شیدا را

می نوش بماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماه رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما

امروز ترا دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات به جز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

ای دل چو زمانه می کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده ست

این دسته که بر گردن او می بینی

دستی ست که برگردن یاری بوده ست

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است

گردنده فلک نیز بکاری بوده است

هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین

آن مردمک چشم نگاری بوده است

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دل افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده ست و روزی که گذشت

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است

رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی است

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست بهرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید