اشعار هاتف اصفهانی؛ 100 شعر احساسی شامل غزیات، رباعیات، مقطعات و …

  • توسط: admin


در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها اشعار هاتف اصفهانی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. سید احمد حسینی متخلص به هاتف اصفهانی از شعرای نامی ایران در عهد افشاریه و زندیه است.هاتف اصفهانی شاعری توانا و مسلط به زبان و ادب فارسی بود. وی از سبک شعرای متقدم ایران به ویژه حافظ و سعدی و فردوسی پیروی می‌کرد و طبع خود را در سرایش تمامی قالبهای شعری اعم از غزل، قصیده و رباعی، ترجیع‌بند و قطعه آزمود.

فهرست اشعار هاتف اصفهانی

غزلیات

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را

جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی

تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز

نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من

تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من

بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم

تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر

یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را

خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا

باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

به گردون می‌رسد فریاد یارب یاربم شب‌ها

چه شد یارب در این شب‌ها غم تاثیر یارب‌ها

به دل صدگونه مطلب سوی او رفتم ولی ماندم

ز بیم خوی او خاموش و در دل ماند مطلب‌ها

هزاران شکوه بر لب بود یاران را ز خوی تو

به شکرخنده آمد چون لبت، زد مهر بر لب‌ها

ندانی گر ز حال تشنگان شربت وصلت

ببین افتاده چون ماهی طپان بر خاک طالب‌ها

جدا از ماه رویت عاشقان از چشم تر هر شب

فرو ریزند کوکب تا فرو ریزند کوکب‌ها

چسان هاتف بجا ماند کسی را دین و دل جایی

که درس شوخی آموزند طفلان را به مکتب‌ها

جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را

که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را

به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت

که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را

تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم

به امیدی که سازم مهربان نامهربانی را

چه باشد جادهی ای سرو سرکش در پناه خود

تذرو بی‌پناهی قمری بی آشیانی را

مکن آزار جان هاتف آزرده جان دیگر

کزین افزون نشاید خست جان خسته جانی را

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها

من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش

من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی

چه‌ها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر

خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند

کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب

نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها

به بزمم دوش یار آمد به همراه رقیب اما

شبی با او بسر بردم ز وصلش بی‌نصیب اما

مرا بی او شکیبایی چه می‌فرمائی ای همدم

شکیب آمد علاج هجر دانم کو شکیب اما

ز هر عاشق رموز عشق مشنو سر عشق گل

ز مرغان چمن نتوان شنید از عندلیب اما

خورد هر تشنه لب آب از لب مردم فریب او

از آن سرچشمه من هم می‌خورم گاهی فریب اما

به حال مرگ افتاده است هاتف ای پرستاران

طبیبش کاش می‌آمد به بالین عنقریب اما

مطلب مشابه: اشعار رودکی با مجموعه 100 شعر عاشقانه شامل رباعیات، قصاید، مثنوی و …

جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا

غمناک چو می‌خواهی ما را تو ، چنین بادا

بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی

شادش چو نمی‌خواهی غمگین‌تر ازین بادا

هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد

چون سایه‌ات افتاده بر روی زمین بادا

با مدعی از یاری گاهی نظری داری

لطف تو به او باری چون هست همین بادا

جز کلبهٔ من جائی از رخش فرو نایی

یا خانهٔ من جایت یا خانهٔ زین بادا

گر هست وفا گفتی هم در تو گمان دارم

در حق منت این ظن برتر ز یقین بادا

پیش از همه کس افتاد در دامِ غمت هاتف

امید کز این غم شاد تا روز پسین بادا

ناقه آن محمل نشین چون راند از منزل مرا

جان قفای ناقه رفت و دل پی محمل مرا

ز آتش رشکم کنی تا داغ، هر شب می‌شوی

شمع بزم غیر و می‌خواهی در آن محفل مرا

بعد عمری زد به من تیغی و از من درگذشت

کشت لیک از حسرت تیغ دگر قاتل مرا

بارها گفتم که پیکانش ز دل بیرون کشم

جهدها کردم ولی برنامد این از دل مرا

خط برآوردی و عاشق کشتی آخر کرد عشق

غرقه در دریا تو را آسوده در ساحل مرا

چاره جو هاتف برای مشکل عشقم ولی

مشکل از تدبیر آسان گردد این مشکل مرا

گل خواهد کرد از گل ما

خاری که شکسته در دل ما

از کوی وفا برون نیائیم

دامن‌گیر است منزل ما

مرغان حرم ز رشک مردند

چون بال فشاند بسمل ما

نام گنهی نبرد تا کشت

ما را به چه جرم قاتل ما

کار دگر از صبا نیامد

جز کشتن شمع محفل ما

بی‌رحمی برق بین چه پرسی

از کشته ما و حاصل ما

خندد به هزار مرغ زیرک

در دام تو صید غافل ما

هاتف آخر به مکتب عشق

طفلی حل کرد مشکل ما

نوید آمدن یار دلستان مرا

بیار قاصد و بستان به مژده جان مرا

فغان و ناله کنم صبح و شام و در دل یار

فغان که نیست اثر ناله و فغان مرا

فغان که تا به گلستان شکفت گل، بادی

وزید و زیر و زبر کرد آشیان مرا

مرا جدا ز تو ویرانه‌ای است هر شب جای

که سوخت آتش هجر تو خانمان مرا

به قصد کوی تو بی‌رحم عاشقان ز وطن‌ها

روان شوند فکنده به دوش خویش کفن‌ها

فغان که در همهٔ عمر یک سخن نشنیدی

ز ما و می‌شنوی زین سبب ز خلق سخن‌ها

روز وصلم به تن آرام نباشد جان را

که دمادم کند اندیشه شب هجران را

آه اگر عشوه گری‌های زلیخا سازد

غافل از حسرت یعقوب مه کنعان را

مطلب مشابه: اشعار مهستی گنجوی با مجموعه شعر کهن عاشقانه (غزلیات، رباعیات و …)

مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب

به خاکم گو میا فردا، به بالینم بیا امشب

مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا

نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب

ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا

بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب

شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی

کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب

شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما

به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب

چو فردا همچو امروز او ز من بیگانه خواهد شد

گرفتم همچو دیشب گشت با من آشنا امشب

ندارم طاقت هجران چو شب‌های دگر هاتف

چه یار از من شود دور و چه جان از تن جدا امشب

شب وصل است و با دلبر مرا لب بر لب است امشب

شبی کز روز خوشتر باشد آن شب امشب است امشب

به چشمی روی آن مه بینم از شوق و به صد حسرت

ز بیم صبح چشم دیگرم بر کوکب است امشب

دلا بردار از لب مهر خاموشی و با دلبر

سخن آغاز کن هنگام عرض مطلب است امشب

مقطعات

الهی ازین ششپر بی‌نظیر

عدو را دل افکار و جان خسته باد

به خصم بد اندیش در زیر آن

ره چاره از شش جهت بسته باد

گفت فیاض خان والا شان

خنجر آن خدیو نیکو نام

آن بود بحر و بحر بی پایان

این نهنگ و نهنگ خون آشام

باد آن را ز لطف حق دائم

باد این را زیمن بخت مدام

خون بدخواه نامراد خضاب

سینهٔ خصم کج نهاد نیام

مجوش ای فرومایه گر من تو را

به شوخی گل هجو بر سر زدم

تو را تا ز گمنامی آرم برون

به نام تو این سکه بر زر زدم

نه از کین به روی تو تیغ آختم

نه از دشمنی بر تو خنجر زدم

به طبع آزمایی هجا گفتمت

پی امتحان تیغ بر خر زدم

عزیزم بهر آزارم نهانی

مرس برداشت از کلبی معلم

چنین دانست کاین را من ندانم

الم یعلم بان الله یعلم

امیر داد گستر خان عادل

دلیر عدل پرور شاهرخ خان

خدیو کامران کز یاری بخت

نپچید آسمانش سر ز فرمان

برای قطع نخل هستی خصم

تبرزینی به دستش داد دوران

تبرزین نه کلید فتح و نصرت

تبرزین نه نشان شوکت و شان

تبرزین نه رگ ابری شرر بار

که انگیزد ز خون خصم طوفان

تبرزین نه عقابی صیدپیشه

که قوت اوست مغز اهل عدوان

کسی کو گیردش بر کف نماند

چو موسی و ید بیضا و ثعبان

ز آسیبش پریشان باد دایم

سر دشمن چو گوی از ضرب چوگان

صبح و شامی و ماه‌رخساری

با دو زلف و دو رخ دو خال آنگاه

روزی و از قفا شبی و ز پی

اختری با دو تیره ابر و دو ماه

دو ز اهل حبش چهار از روم

پنج از زنگبارشان همراه

دو گهر یک شبه دو لؤلؤ را

گر تو نه نه شماری ای آگاه

بعد وضع نهم نخواهد ماند

بی‌شک و شبه دانه‌ای ز سیاه

زنگیی با دو ترک و دو هندو

بیضه‌ای با سه زاغ ای آگاه

پس از آن چار کوکب تابان

چار تیره شب و دو روشن ماه

چون به ترتیب ذکر جمع آیند

هفت هفت ار تو بشمری آنگاه

هفتمین را برون کنی میدان

که نماند در آن میانه سیاه

تو ای نسیم صباحی که پیک دلشدگانی

علی‌الصباح روان شو به جستجوی صباحی

سراغ منزل آن یار مهربان چو گرفتی

چو صبح خرم و خندان شتاب سوی صباحی

گرت هواست که در بر رخ تو زود گشاید

طفیل روی صبیحی برو به کوی صباحی

پس از سلام به کنجی نشین و بهر تحیت

نخست صبحک الله بخوان به روی صباحی

اگر به یاد غریبان این دیار برآید

حدیثی از لب شیرین و بذله گوی صباحی

بگو که هاتف محنت نصیب غمزده تا کی

شبان تیره نشیند در آرزوی صباحی

به جان رسیده ز رنج خمار دوری و خواهد

صبوحی از می انفاس مشکبوی صباحی

مطلب مشابه: اشعار سنایی با مجموعه شعر احساسی؛ 100 شعر شامل غزلیات، رباعیات و …

مطایبات

به یار وعده‌خلافم گر اتفاق افتاد

نخست گوشزدش این پیام خواهم کرد

که تا کیم به فسون گویی آنچه می‌خواهی

به صبح اگرچه نکردم به شام خواهم کرد

خدا گواست که گر آنچه گفته‌ام نکنی

ز حرف تلخ تو را تلخ‌کام خواهم کرد

ز هزل شربت زهرت به کام خواهم ریخت

ز هجو جرعهٔ خونت به کام خواهم کرد

همین نه هجو تو بی‌آبروی خواهم گفت

که قصد جان تو بی‌ننگ و نام خواهم کرد

اگر به زودیِ زود آنچه گفته‌ام کردی

ز هجو تیغ زبان در نیام خواهم کرد

بر آستان شب و روزت مقیم خواهم شد

به خدمتت گه و بیگه قیام خواهم کرد

همین نه بلکه تو را با وجود این همه نقص

ز مدح غیرت ماه تمام خواهم کرد

ز نیت خودت آگاه ساز تا من هم

ازین دو کار بدانم کدام خواهم کرد

با حریفی که بی‌سبب دارد

سر آزار من بگو زنهار

گرچه از حکه در تعب باشی

… خر را به … خویش مخار

هان و هان راه خویش گیر و برو

به دم مار خفته پا مگذار

رباعیات

گر فاش شود عیوب پنهانی ما

ای وای به خجلت و پریشانی ما

ما غره به دین‌داری و شاد از اسلام

گبران متنفر از مسلمانی ما

ای غیر بر غم تو درین دیر خراب

با یار شب و روز کشم جام شراب

از ساغر هجر و جام وصلش شب و روز

تو خون جگر خوری و من بادهٔ ناب

از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت

هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت

من بندهٔ عشق و مذهب و ملت من

عشق است و علی ذالک احیی و اموت

روی تو که رشک ماه ناکاسته است

باغی است که از هر گلی آراسته است

گر زان که خدا نیز وفائی بدهد

آنی که دل من از خدا خواسته است

ساقی فلک ارچه در شکست من و توست

خصم تن و جان می‌پرست من و توست

تا جام شراب و شیشهٔ می باشد

در دست من و تو، دست دست من و توست

این تیغ که شیر فلکش نخجیر است

شمشیر وکیل آن شه کشورگیر است

پیوسته کلید فتح دارد در مشت

آن دست که بر قبضهٔ این شمشیر است

این تیغ که در کف آتشی سوزان است

هم دشمن عمر و هم عدوی جان است

با این همه جان بخشد اگر نیست شگفت

چون در کف فیاض هدایت خان است

این تکیه که رشک گلستان ارم است

مانند حرم مکرم و محترم است

بگریز در آن از ستم چرخ که صید

از هر خطر ایمن است تا در حرم است

یک لحظه کسی که با تو دمساز آید

یا با تو دمی همدم و همراز آید

از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند

هرگز نرود وگر رود باز آید

هر شب به تو با عشق و طرب می‌گذرد

بر من زغمت به تاب و تب می‌گذرد

تو خفته به استراحت و بی تو مرا

تا صبح ندانی که چه شب می‌گذرد

دست ساقی ز دست حاتم خوشتر

جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر

آن دم که دمد ز گوشهٔ لب نایی

در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر

مطلب مشابه: اشعار عارف قزوینی (غزلیات، تصنیف و دیگر اشعار این شاعر بزرگ)

ای مستمعان را ز حدیث تو سرور

وی دیدهٔ صاحب نظران را ز تو نور

جز حرف و رخت گر شنوم ور بینم

گوشم کر باد الهی و چشمم کور

باز آی و به کوی فرقتم فرد نگر

وز درد فراق چهره‌ام زرد نگر

از مرگ دوای درد خود می‌طلبم

بیمار نگر دوانگر درد نگر

باز آی و دلم ز هجر پردرد نگر

در سینهٔ گرمم نفس سرد نگر

در گوشهٔ بی‌مو نسیم تنها بین

در زاویهٔ بی‌کسیم فرد نگر

دارم ز غم فراق یاری که مپرس

روز سیهی و شام تاری که مپرس

از دوری مهر دل فروزی است مرا

روزی که مگوی و روزگاری که مپرس

مهجور تو را شب خیالی که مپرس

رنجور تو را روز ملالی که مپرس

گفتی هاتف چه حال داری بی من

در گوشه‌ای افتاده به حالی که مپرس

دارم ز جدایی غزالی که مپرس

در جان و دل اندوه و ملالی که مپرس

گوئی چه بود درد تو دردی که مگوی

پرسی چه بود حال تو حالی که مپرس

بس مرد که لاف می‌زد از مردی خویش

در پیره‌زنی دیدم ازو مردی بیش

ابنای زمانه دیدم اغلب هاتف

مردند ولی با لب و با سبلت و ریش

دلخسته‌ام از ناوک دلدوز فراق

جان سوخته از آتش دلسوز فراق

دردا و دریغا که بود عمر مرا

شب‌ها شب هجر و روزها روز فراق

ای در حرم و دیر ز تو صد آهنگ

بی‌رنگی و جلوه می‌کنی رنگ به رنگ

خوانند تو را مؤمن و ترسا شب و روز

در مسجد اسلام و کلیسای فرنگ

مطلب مشابه: اشعار صائب تبریزی با 90 شعر زیبای عاشقانه شامل غزلیات، تک بیتی و …

آن گل که چو من هزار دارد بلبل

دانی به سرش چیست پریشان کاکل

روئیده میان سبزه‌زاری ریحان

یا سرزده در بنفشه زاری سنبل

اکنون که زمین شد ز بهاران همه گل

صحرا همه سبزه کوهساران همه گل

از فرقت توست در دل ما همه خار

وز طلعت تو به چشم یاران همه گل

قصاید

سحر از کوه خاور تیغ اسکندر چو شد پیدا

عیان شد رشحهٔ خون از شکاف جوشن دارا

دم روح‌القدس زد چاک در پیراهن مریم

نمایان شد میان مهد زرین طلعت عیسی

میان روضهٔ خضرا روان شد چشمهٔ روشن

کنار چشمهٔ روشن برآمد لالهٔ حمرا

ز دامان نسیم صبح پیدا شد دم عیسی

ز جیب روشن فجر آشکارا شد کف موسی

درافشان کرد از شادی فلک چون دیدهٔ مجنون

برآمد چون ز خاور طلعت خور چون رخ لیلا

مگر غماز صبح از بام گردون دیدشان ناگه

که پوشیدند چشم از غمزه چندین لعبت زیبا

درآمد زاهد صبح از در دردی‌کش گردون

زدش بر کوه خاور بی‌محابا شیشه صهبا

برآمد ترکی از خاور، جهان آشوب و غارتگر

به یغما برد در یک دم، هزاران لل لالا

نهنگ صبح لب بگشود و دزدیدند سر، پیشش

هزاران سیمگون ماهی در این سیمابگون دریا

برآمد از کنام شرق شیری آتشین مخلب

گریزان انجمش از پیش روبه‌سان گرازآسا

چنان کز صولت شیر خدا کفار در میدان

چنان کز حملهٔ ضرغام دین ابطال بر بیدا

هژبر سالب غالب علی بن ابی طالب

امام مشرق و مغرب امیر یثرب و بطحا

مطلب مشابه: اشعار مولانا با مجموعه برگزیده شعر عاشقانه شامل غرلیات، رباعیات و ترجیعات

اشعار عربی

تجافی طبیبی نائیا عن‌دوائیا

اخلای خلوتی ابیت و دائیا

بنی ام قد ابکی دما و تروننی

فما بالکم لاترحمون بکائیا

الم یان اخوانی لکم ان ترحموا

علیکم کئیبا فی دمی اللیل باکیا

فصرت ولا ادری من‌الیوم لیلتی

ولا عن یمینی لو نظرت شمالیا

اذا غالنی یا قوم دائی خلالکم

و مت فممن یطلبون بثاریا

فقوموا بلامهل و شوقوا مطیکم

الی کعبه الامال دار الامانیا

الی بلدة حفت بکل مسرة

الی بلدة اضحت من الهم خالیا

الی بلدة فیها هوای و منیتی

الی بلدة فیها جیبی ثاویا

قفوا عنده مستانسین و بلغوا

الیه سلامی ثم بثوا غرامیا

و قصوا له همی و کربی و لوعتی

و شدة اسقامی و طول عنائیا

و کثرة آلامی و قلة حیلتی

و طول مقاساة النوی و اصطباریا

و قولواله یا صاح یا غایة المنی

و قاک اله العالمین الدواهیا

امن طول ایام الفراق نسیتنی

و حاشاک ان تنسی محبا موافیا

ام اخترت غیری من محبیک مؤثرا

و حاشاک ان تعتاضنی بسوائیا

نسیت عهودا بیننا و نقضتها

فیاویح نفسی ما حسبتک ناسیا

مضی‌العمر فی ضر من‌العیش و انقضی

و ما الدهر الاباخل عن مرامیا

الی الله اشکو لیلة مد لهمة

علی‌العین ارخت من دجاها غواشیا

الی الله اشکو من هموم صغارها

یحاکی الجبال الشامخات رواسیا

سئمت حبیبی من انیتی ورنتی

و اصغاء آلامی و طول مقالیا

ترجیعات

از تو ای دوست نَگْسَلَم پیوند

ور به تیغم بُرند بند از بند

الحق ارزان بود ز ما صد جان

وز دهان تو نیم شِکَّرخَند

ای پدر پند، کم دِه از عشقم

که نخواهد شد اهلْ، این فرزند

پندِ آنان دهند، خلق —ای کاش—

که ز عشقِ تو می‌دهندم پند

من رهِ کویِ عافیت دانم

چه کنم؟ کاوفتاده‌ام به کمند

در کلیسا به دلبری ترسا

گفتم: ای جان به دام تو در بند

ای که دارد به تارٍ زُنّارت

هر سر مویِ من جُدا، پیوند

ره به وحدت نیافتن تا کی؟

ننگ تَثلیث بر یکی تا چند؟

نامِ حَقِّ یِگانه، چون شاید

که اَب و اِبْن و روحِ قُدْس نَهَند؟

لبِ شیرین گشود و با من گفت

—وز شِکرخند، ریخت از لب قند—

که گر از سِرِّ وحدت آگاهی

تهمت کافری به ما مَپسند

در سه آیینه، شاهدِ اَزَلی

پرتو از رویِ تابناک افگند

سه، نگردد بَریشَم، ار او را

پَرنیان خوانی و حریر و پَرَند

ما در این گفت‌‌و‌گو، که از یک سو

شد ز ناقوس، این ترانه بلند

چشمِ دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است، آن بینی

گَر به اقلیمِ عشق روی آری

همه آفاق، گلسِتان بینی

بر همه اهلِ آن زمین —به مراد—

گَردِشِ دورِ آسمان بینی

آن‌چه بینی، دلت همان خواهد

وآن‌چِه خواهد دلت، همان بینی

بی سر و پا، گدایِ آنجا را

سَر به مُلکِ جهان، گِران بینی

هم در آن پابرهنه قومی را

پایْ بر فرقِ فَرقَدان بینی

هم در آن سربرهنه جمعی را

بر سَر از عَرش، سایبان بینی

گاهِ وَجد و سماع، هر یک را

بر دو کَونْ آستین‌فشان بینی

دل هر ذرِّه را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی

کافِرم، گر جَو‌یی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتشِ عشق

عشق را کیمیای جان بینی

از مَضیقِ جَهات درگُذری

وسعتِ مُلکِ لامکان بینی

آن‌چه نشنیده گوش، آن شنوی

وآن‌چه نادیده چشم، آن بینی

تا به جایی رسانَدَت که یکی

از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق وَرز از دل و جان

تا به عَینُ‌ الْیَقین، عیان بینی

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید