اشعار مهستی گنجوی با مجموعه شعر کهن عاشقانه (غزلیات، رباعیات و …)

  • توسط: admin


در این بخش از سایت متن‌ها اشعار مهستی گنجوی را برای شما دوستان آماده کرده‌ایم. مهستی گنجوی با نام اصلی منیژه، شاعر ایرانی، در سده پنجم و ششم هجری قمری می‌زیست. مهستی پس از خیام، برجسته‌ترین رباعی‌سرای ایران به‌شمار می‌آید و او را پایه‌گذار مکتب شهرآشوب در قالب رباعی می‌دانند. اشعار او بیان عشق و شیدایی، شوخ‌طبعی و رعنایی، صداقت و زیبایی است و سرشار از نشاط و به دور از غم و اندوه است.

فهرست اشعار مهستی گنجوی

غزلیات

چون اشتیاق من به تو افزون ز شرح بود

ممکن نشد که شرح دهم اشتیاق را

از تلخی فراق تو تلخ است عیش من

اندازه نیست تلخی روز فراق را

جام را در کف دست تو نشست دگر است

ید بیضا دگر و دست تو دست دگر است

طفل اشکم مدام در نظر است

چه توان کرد‌؟ پارهٔ جگر است

می‌رود یار و مدعی از پی

خوب و زشت زمانه در گذر است

در فغانم از دل دیرآشنای خویشتن

خو گرفتم همچو نی با ناله‌های خویشتن

جز غم و دردی که دارد دوستی‌ ها با دلم

یار دلسوزی ندیدم در سرای خویشتن

من کیم؟ دیوانه‌ای کز جان خریدار غم است

راحتی را مرگ می‌داند برای خویشتن

شمع بزم دوستانم زنده‌ام از سوختن

در ورای روشنی بینم فنای خویشتن

آن حبابم کز حیات خویش دل برکنده‌ام

زان که خود بر آب می‌بینم بنای خویشتن

غنچه پژمرده‌ای هستم که از کف داده‌ام

در بهار زندگی عطر و صفای خویشتن

آرزوهای جوانی همچو گل بر باد رفت

آرزوی مرگ دارم از خدای خویشتن

همدمی دلسوز نبود «مهستی» را همچو شمع

خود بباید اشک ریزد در عزای خویشتن

آن خال عنبرین که نگارم به رو زده

دل می‌برد از آنکه به وجه نکو زده

قصاب‌وار مردم چشمم به چابکی

مژگان قناره کرده و دل‌ها بر او زده

در کوزه آب پیش لبش در چکی چکیست

ورنه ز دسته دست چرا در گلو زده

عشاق سربه‌سر همه دیوانه گشته‌اند

تا او گره به سلسله مشکبو زده

ای دل از عشق گر دمی یابی

بر کف خاک آدمی یابی

گر دمی خفته عشق در دیده

از ازل تا ابد دمی یابی

پادشاهی کنی سلیمان وار

اگر از عشق خاتمی یابی

مطلب مشابه: اشعار ایرج میرزا با مجموعه اشعار احساسی زیبا شامل 200 غزلیات، رباعیات و …

از من طمع وصال داری

الحق هوس محال داری

وصلم نتوان به خواب دیدن

این چیست که در خیال داری

جائی که صبا گذر ندارد

آیا تو کجا مجال داری

کاشکی انگشتوانش بودمی

تا در انگشتش همی فرسودمی

تا هر آنگاهی که تیر انداختی

خویشتن را کج بدو بنمودمی

تا به دندان راست کردی او مرا

بوسه‌ای چند از لبش بربودمی

شبی در برت گر بیاسودمی

سر فخر بر آسمان سودمی

جمال تو گر زانکه من دارمی

بجای تو گر زانکه من بودمی

به بیچارگان رحمت آوردمی

برافتادگان بر ببخشودمی

قطعات

در این زمانه عطا و کرم مخواه از کس

چرا که نقش کرم بی ثبات شد چون یخ

نشان جود چو سیمرغ و کیمیا گردید

به کشتزارِ سخاوت، کنون فتاد ملخ

اگر سراسر این ملک را بگردی نیست

نه از طعام نشانی نه دود از مطبخ

مطلب مشابه: اشعار سنایی با مجموعه شعر احساسی؛ 100 شعر شامل غزلیات، رباعیات و …

صابرا نامه گرامی تو

روح افسرده را روان بخشد

مسرع کلک تو به فن ادب

روشنی بر ظلام جان بخشد

«مهستی» را کلام شیوایت

راحت جسم ناتوان بخشد

با شمیم چکامه و غزلت

دین گل را به باغبان بخشد

به هوای مصاحبات تو دل

صابری را به این و آن بخشد

آن دزد چون بود که به خانه درون شود

خانه ز بیم دزد ز روزن برون شود

خانه روان و دزد طلبکار خانگی

چون خانه رفت خانگی او را زبون شود

آخر زمان که طبع حکیمان نگون شود

سه صد حکیم مر جلبی را زبون شود

آن دزد دام دان که طلبکار ماهی است

و آن خانه آب دان که ز روزن برون شود

باید سه هزار سال کز چشمه حور

تا کان گهر گردد و یا معدن زر

شاها تو به یک سخن کنار و دهنم

هم معدن زر کردی و هم کان گهر

چون خواهم رفت بی تو چندین منزل

کز دست شدم هم به نخستین منزل

شبی به طنز گفتم به خواجه پور خطیب

نس فراخ چو بینی ز خشک و تر بفرست

اگر ز علت پیری ز مردی افتادی

به عاریت بر خاتون ز . . . خر بفرست

ور این دو جنس که گفتم نیافتی آنگه

بده به غیر و ستان مزد خویش زر بفرست

مطلب مشابه: اشعار عارف قزوینی (غزلیات، تصنیف و دیگر اشعار این شاعر بزرگ)

از جماع نره خر بر ماده خر

رغبتی بر طبع خاتون اوفتاد

با عمود شوهرش در نیمه شب

از جلو آویخت در . . .ون اوفتاد

گفت از بیراهه بیرون کن سمند

گفت سرکش هست و مجنون اوفتاد

گر بیفتد یک سر مویی ز خاتون زمان

بس گنه آویزه دارد بی ریا و ریب و شک

آنچه حیوان است از تأثیر او . . . شود

روسپی زاید میان آب دریاها سمک

بس سپوزید خواجه خاتون را

اول روز تا به آخر شام

دیو شهوت به لب گزید انگشت

ته کشید آب غسل در حمام

طیبتی نیک گویمت بشنو

رسم مردی مجوی از معنون

هر چه تنگ است دست بخشش او

به همان حد گشاد دارد کون

از رسول بزرگ، واعظ شهر

گفت روزی حکایتی خندان

که به روز قیام حی قدیم

چون دهد امتزاج چار ارکان

هر چه از کافر و مسلمان هست

جمع گردند با تن عریان

می‌کند جبرئیل از مخلوق

رده‌هایی جدا ز پیر و جوان

هرچه پیر است سوی نار برد

هرچه باشد جوان برد به جنان

پیره زالی کریه و بد منظر

گفت با واعظ ای خجسته‌بیان

این حدیثی که نقل فرمودی

ز آن رسول بزرگ هر دو جهان

شامل حال ما اگر باشد

تیز بر ریش مردم نادان

مطلب مشابه: اشعار صائب تبریزی با 90 شعر زیبای عاشقانه شامل غزلیات، تک بیتی و ..

ندانم ترا «تاج دین» یاد هست

که بر خط تو ماه سر می‌نهاد

ملک خسرو خاندان رسول

که قیمت ترا صد گهر می‌نهاد

تو چون تخت زیر ملک چارپای

ملک بر زبر تاج بر می‌نهاد

در آن شه ره دیو کز پس نهیب

فرشته چو طاوس پر می‌نهاد

غلامان مخدوم فردوس را

از اسبی که پی بر قمر می‌نهاد

به هر یک دو فرسنگ صد بار بیش

فرو می‌گرفتند و بر می‌نهاد

صحبت بی‌خرد، سخندان را

هم به کردار گاو بد باشد

گرچه بسیار شیر دوشی از او

آخر کار او لگد باشد

پوستینی بخواستم از تو

تا زمستان به سر بریم در آن

حرمت ما بر تو بود چنانک

حرمت پوستین بر تابستان

بده ای خواجه پوستینم هین

بیشتر زانک پوستینت هان

بخدائی که . . . ن

فرض کردست بندگی کردن

که مرا مرگ خوشتر از آنک

این چنین با تو زندگی کردن

درد هجران تو خون کرد دلم

ثم اجری الدم من آماقی

ساقی‌ام داد از آن درد خلاص

احسن الله جزاء الساقی

. . . آلوده بیاری و نهی بر . . .س من

بوسه‌ای چند به تزویر دهی بر نس من

رباعیات

دوشینه شبم بود شبیه یلدا

آن مونس غمگسار نامد عمدا

شب تا به سحر ز دیده دُر می‌سفتم

می‌گفتم رب لاتذرنی فردا

حمامی را بگو گرت هست صواب

امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب

تا من به سحرگهان بیایم به شتاب

از دل کنمش آتش وز دیده پر آب

گر باد پریر خود نرگس بفراخت

دی درع بنفشه نیز بر خاک انداخت

امروز کشید خنجر سوسن از آب

فردا سپر از آتش گل خواهد ساخت

آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت

وز شومی شوم نیمهٔ روم بسوخت

بر پای بُدم که شمع را بنشانم

آتش ز سر شمع همه موم بسوخت

باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت

یار آمد و می در قدح یاران ریخت

آن عنبر تر رونق عطاران بُرد

و آن نرگس مست خون هشیاران ریخت

لاله چو پریر آتش شور انگیخت

دی نرگس آب شرم از دیده بریخت

امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت

فردا سحری باد سمن خواهد بیخت

چون دلبر من به نزد فصّاد نشست

فصّاد سبک دست سبک دستش بست

چون تیزی نیش در رگانش پیوست

از کان بلور شاخ مرجان برجست

در مرو پریر لاله آتش انگیخت

دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت

در خاک نشابور گل امروز آمد

فردا به هری باد سمن خواهد ریخت

مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی و مجموعه 100 شعر عاشقانه غزلیات، قصاید، قطعات و …

هرلحظه غمی به مستمندی رسدت

تیری به جفا به دردمندی رسدت

در کشتن عاشقان از این بیش مکوش

زنهار مبادا که گزندی رسدت

خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت

بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت

خورشید خطی به بندگیش می‌داد

کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت

هنگام صبوح گر بت حورسرشت

پُر می قدحی به من دهد بر لب کشت

هرچند که باشد این سخن از من زشت

سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت

با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟

چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟

ابروی کمان مثالت اندر حق من

گر نیست جفای چرخ پیوسته چراست؟

گفتی که بدین رخان زیبا که مراست

چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست

امروز در این زمانه آن زهره که راست؟

تا گوید کان خلاف گفتی با راست

بازار دلم با سر سودات خوش‌ست

شطرنج غمم با رخ زیبات خوش‌ست

دائم داری مرا تو در خانهٔ مات

ای جان و جهان مگر که با مات خوش‌ست

در میکده پیش بت تحیّات خوش است

با ساغر یک منی مناجات خوش است

تسبیح و مصلای ریائی خوش نیست

زنّار مغانه در خرابات خوش است

صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است

چون ابروی خویشتن به عالم طاق است

با سوزن مژگان بکند شیرازه

هر سینه که از دل غمش اوراق است

ایام چو آتشکده از سینهٔ ماست

عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست

اینک به مثل چو کوزه‌ای آب خوریم

از خاک برادران پیشینهٔ ماست

افسوس که اطراف گلت خار گرفت

زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت

سیماب زنخدان تو آورد مداد

شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت

گفتم که لبم به بوسه‌ای مهمان است

گفتا که بهای بوسهٔ من جان است

عقل آمد و در پهلوی من زد انگشت

یعنی که خموش، بیع … که ارزان است

دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست

وان بار که کوه برنتابد غم ماست

در حسرت همدمی بشد عمر عزیز

ما در غم همدمیم و غم همدم ماست

آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است

وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است

دیدم به رهش ز لطف چون آب روان

آن آب روان هنوز در چشم من است

با خصم منت همیشه دمسازی‌هاست

با ما سخنت ز روی طنازی‌هاست

بر عز خود و ذلت من بیش مناز

کاندر پس پردهٔ فلک بازی‌هاست

مطلب مشابه: بهترین اشعار فردوسی؛ گزیده 70 شعر شاعر نامی ایرانی فردوسی

گیسو به سر زلف تو در خواهم بست

تا بنشینی چو دوش نگریزی مست

پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست

میگویم تا باز نگوئی شد مست

آن کودک نعل‌بند داس اندر دست

چون نعل بر اسب بست از پای نشست

زین نادره‌تر که دید در عالم بست

بدری به سم اسب هلالی بربست

چون با دل تو نیست … در یک پوست

در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست

بس بس که شکایت تو ناکرده بهست

رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست

جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست

از تار دو زلفش تن من بستهٔ اوست

بی پود چو تار زلف در شانه کند

ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست

آتش‌روئی پریر در ما پیوست

دی آب رخم ببرد و عهدم بشکست

امروز اگر نه خاک پایش باشم

فردا برود، باد بماند در دست

دل جای غم توست چنان تنگ که هست

گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست

از آب دو چشم من بگردد هر شب

جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست

چندان که نخواهی غم و رنجوری هست

در دوستیت آفت مهجوری هست

هنگام وداع‌ست چه می‌فرمائی

یک ساعته دیدار تو دستوری هست

در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست

بندی ز دل رمیده بگشاید نیست

گویی همه چیز دارم از مال و منال

آری همه هست آنچه می‌باید نیست

امشب شب هجران و وداع و دوری‌ست

فردا دل را بدین سبب رنجوری‌ست

ای دل تو همی سوز تو را فرمان‌ست

وای دیده تو خون‌گری تو را دستوری‌ست

اشعار کوتاه از مهستی شاعر زن ایرانی

در آتش دل پریر بودم بنهفت

دی باد صبا خوش سخنی با من گفت

کامروز هر آن که آبرویی دارد

فرداش به خاک تیره می‌باید خفت

سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست

و آرامگه خلق به جز کوی تو نیست

آن جفت که طاق است قد و سایهٔ توست

وان طاق که جفت است جز ابروی تو نیست

ما را به دم پیر نگه نتوان داشت

در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت

آن را که سر زلف چو زنجیر بود

در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت

شب‌ها که به ناز با تو خفتم همه رفت

دُرها که به نوک غمزه سفتم همه رفت

آرام دل و مونس جانم بودی

رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت

در عالم عشق تا دلم سلطان گشت

آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت

اندر ره خود مشکل خود خود دیدم

از خود چو برون شدم رهم آسان گشت

چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت

تا فرمائی به لعل گوهرزایت

دستی به صد انگشت زنم در زلفت

بوسی به هزار لب نهم بر پایت

من برخی آبی که رود در جویت

من مردهٔ آتشی که دارد خویت

من چاکر خاکی که فتد در پایت

من بندهٔ بادی که رساند بویت

ای گشته خجل پری و حور از رویت

خورشید گرفته وام نور از رویت

در آرزوی روی تو داریم امروز

روئی و هزار اشک دور از رویت

در طاس فلک نقش قضا و قدر است

مشکل گرهیست خلق از این بی‌خبر است

پندار مدار کین گره بگشایی

دانستن این گره به قدر بشر است

سوگند به آفتاب یعنی رویت

و آنگاه به مشک ناب یعنی مویت

خواهم که ز دیده هر شبی آب زنم

مأوای دل خراب یعنی کویت

تیر ستم تو را دلم ترکش باد

صد سال بقای آن رخ مهوش باد

در خاک درِ تو مُرد خوش خوش دل من

یا رب که … که خاکش خوش باد

آن روز که مرکب فلک زین کردند

آرایش مشتری و پروین کردند

این بود نصیب ما زدیوان قضا

ما را چه گنه قسمت ما این کردند

در دهر مرا جز تو دل‌افروز مباد

بر لعل لبت زمانه فیروز مباد

و آن شب که مرا تو در کناری یا رب

تا صبح قیامت نشود روز مباد

بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد

دل زنده باندهت چو تن بیجان باد

گر در تن من بهیج نوعی شادیست

الا به غمت پوست برو زندان باد

گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود

آفاق تو را زیر نگین خواهد بود

خوش باش که عاقبت نصیب من و تو

ده گز کفن و سه گز زمین خواهد بود

ای باد که جان فدای پیغام تو باد

گر برگذری به کوی آن حورنژاد

گو در سر راه مهستی را دیدم

کز آرزوی تو جان شیرین می‌داد

چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد

دل نیز ز راه دیده بیرون افتاد

این گفت منم عاشق و آن گفت منم

فی‌الجمله میان چشم و دل خون افتاد

کردی به سخن پریرم از هجر آزاد

بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد

گر ز آنچه پریر گفته‌ای ناری یاد

باری سخنان دینه بر یادت باد

ز اندیشهٔ این دلم به خون می‌گردد

کاخر کار من و تو چون می‌گردد

تا چند به من لطف تو می‌گردد کم

تا کی به تو مهر من فزون می‌گردد

غم با لطف تو شادمانی گردد

عمر از نظر تو جاودانی گردد

گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک

آتش همه آب زندگانی گردد

مشکی که ز چین ختن آهو دارد

از چینِ سرِ زلف تو آهو دارد

آن کس که شبی با غم تو یار بشد

تا وقت سحر ناله و آهو دارد

جانانه هر آن کس که دلی خوش دارد

جان همه بی‌دلان مشوش دارد

زنهار ز آه من بیندیش که آن

دوری‌ست که زیر دامن آتش دارد

جان در ره عاشقی خطر باید کرد

آسوده دلی زیر و زبر باید کرد

وانگه ز وصال باز نادیده اثر

با درد دل از جهان گذر باید کرد

شاها فلکت اسب سعادت زین کرد

وز جملهٔ خسروان تو را تحسین کرد

تا در حرکت سمند زرین نعلت

بر گل ننهد پای زمین سیمین کرد

قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد

با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد

چون زلف دراز تو شبی می‌باید

تا با تو بگویم که فراق تو چه کرد

بگذشت پریر باد بر لاله و ورد

دی خاک چمن سنبل تر بار آورد

امروز خور آب شادمانی زیراک

فردا همی آتش غم باید خورد

هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد

و اندر لب و دندان چو شکر گیرد

گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود

از ذوق لبش زندگی از سر گیرد

آن یار کله‌دوز چه شیرین دوزد

انواع کلاه از در تحسین دوزد

هر روز کلاه اطلس لعلی را

از گنبد سیمین‌زِهِ زرین دوزد

چشم ترکت چون مست برمی‌خیزد

شور از می و می‌پرست برمی‌خیزد

زلفت چو به رقص در میان می‌آید

صد فتنه به یک نشست بر‌می‌خیزد

تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد

گوئی زهش از حدیث من تافته‌اند

زیرا که به صد حیله به گوش تو رسد

شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد

وز پیرزنی تو را دعا بس باشد

گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست

ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد

سرمایهٔ روزگارم از دست بشد

یعنی سر زلف یارم از دست بشد

بر دست حنا نهادم از بهر نگار

در خواب شدم نگارم از دست بشد

گفتم نظری که عمر من فاسد شد

گفتا ز حسد جهان پر از حاسد شد

گفتم بوسی به جان دهی گفت برو

بازار لب من اینچنین کاسد شد

این اشک عقیق رنگ من چون بچکد

آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد

چشمم چو ز تو برید ازو خون بچکید

شک نیست که از بریدگی خون بچکد

سودازدهٔ جمال تو باز آمد

تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد

نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش

کان مرغ شکسته بال تو باز آمد

ایام بر آن است که تا بتواند

یک روز مرا به کام دل ننشاند

عهدی دارد فلک که تا گرد جهان

خود می‌گردد مرا همی گرداند

تا از تف آب چرخ افراشته‌اند

غم در دل من چو آتش انباشته‌اند

سرگشته چو باد می‌دوم در عالم

تا خاک من از چه جای برداشته‌اند

آن‌ها که هوای عشق موزون زده‌اند

هر نیم شبی سجاده در خون زده‌اند

نشنیدستی که عاشقان خیمهٔ عشق

از گردش هفت چرخ بیرون زده‌اند

پیوسته خرابات ز رندان خوش باد

در دامن زهد و زاهدی آتش باد

آن دلق به صد پاره و آن صوف کبود

افتاده به زیر پای دُردی‌کش باد

گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند

تا حمله برد به حسن بر تو دلبند

خورشید رخت چو تیغ بنمود از دور

پیکان سپری کرد سپر هم افکند

شهری زن و مرد در رخت می‌نگرند

وز سوز غم عشق تو جان در خطرند

هر جامه که سالی پدرت بفروشد

از دست تو عاشقان به روزی بدرند

شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند

بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند

دست چو منی که پای بند طرب است

در چرم نگیرند که در زر گیرند

بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند

بس درد کز آن قامت رعنات کشند

بر نطع وفا بیار شطرنج مراد

آخر روزی به خانهٔ مات کشند

شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند

وز جام بلا چگونه می زهر چشند

ار راز نهان کنند غمشان بکشد

ور فاش کنند مردمانش بکشند

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید