اشعار ملک‌ الشعرا بهار با 200 شعر زیبا شامل قصاید، غزلیات، قطعات رباعیات و …

  • توسط: admin


در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها قصد داریم اشعار ملک‌ اشعرا بهار را برای شما دوستان قرار دهیم. محمّدتقی بهار ملقب به ملک‌الشعرا و متخلص به «بهار»، شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامه‌نگار، تاریخ‌نگار و سیاست‌مدار معاصر ایرانی بود. ناتل خانلری وی را آخرین ادیب بزرگ ایران می‌نامد.

مجموعه اشعار ملک الشعرا بهار

قصاید

ز شعر قدر و بها یافتند اگر شعرا

منم که شعر ز من یافته‌است قدر و بها

به پیش نادان گر قدر من بود پنهان

به پیش دانا باشد مقام من پیدا

همی نشاید گفتن که تیره شد خورشید

اگر نیاید روشن به دیدهٔ اعمی

شگفت نیست گرم آفتاب سجده برد

به پیش طبع سخن‌گوی و خاطر دانا

ولی دریغ که بر من ز شاعری نرسید

مگر فزونی خصم و تطاول اعدا

چه حیله سازم با دشمنان بی‌آزرم

چه گوی بازم با روزگار بی‌پروا

وفا ندیدم زین روزگار عهدگسل

کدام مرد بدیده‌است ازین عجوز وفا

به‌ پتک جور سپهرا سرم‌ به خیره مکوب

به سنگ کینه جهانا تنم به خیره مسا

به بند خویش بسی ماندی این تن رنجور

کنون نمودی در بند دشمنانش رها

جلیس من به مه و سال‌، جسم محنت‌کش

ندیم من به شب و روز، چشم خون‌پالا

به بردباری آن یک چو سد اسکندر

به خونفشانی این یک چو پهلوی دارا

برون زحد و حصا رنج بینم اندر دهر

که هست خصم و حسودم برون‌ ز حد و حصا

حسود چیره شود هرکه را فزود کمال

مگس پذیره شود هرکجا بود حلوا

مطلب مشابه: اشعار شهریار با مجموعه 100 شعر عاشقانه، غزلیات و اشعار ترکی

تا تاختند بی‌هنران در مصاف‌ها

زد زنگ‌، تیغ‌های هنر در غلاف‌ها

ناچار تن زند ز مصاف مخنثان

آن کس که‌برشکست به‌مردی ‌مصاف‌ها

تا لافزن نمود زبان هنر دراز

ی‌ت‌باره کرد خوی‌، زبان‌ها به لاف‌ها

تا تیره دُرددن به می صاف چیره گشت

ماندند دُردها و رمیدند صاف‌ها

پرورده شد به طرد حقایق دماغ‌ها

گسترده شد بگرد طبایع گزاف‌ها

بر باد رفت قاعدهٔ اجتماع‌ها

وز هم گسست رابطهٔ ائتلاف‌ها

مردم ز طوف کعبهٔ عزت کرانه کرد

بگرفت گرد خانهٔ عزّی طواف‌ها

مردی به خاک خفت ازین بی‌حمیتان

عفت به باد رفت از این بی‌عفاف‌ها

رفتند خواجگان کریم و نماند نام

زان اصطناع‌ها و از آن انتصاف‌ها

آئین دیرباز دگرگونه گشت و شد

وارون طواف‌ها و دگرگون مطاف‌ها

نامردی زمانه نگر کزین صطبل

بر قصرها شدند فراجاف جاف‌ها

آبستنان حرص چمان پیش صف بار

وز بار حرصشان به زمین سوده‌ناف‌ها

آن یک امیر لشکر و این یک‌ وزیر جنگ

لعنت برین مضاف‌الیه و مضاف‌ها

آزاد جاهلان وگشاده زبان‌، خران

بسته مدرسان و فقیهان به خواف‌ها

غزلیات

بر دل من گشت عشق نیکوان فرمان‌روا

اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا

نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان

گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا

تا شدم با مهر آن نامهربان دلبر، قرین

تا شدم با عشق آن ناپارسا یار آشنا

مهربان بودم‌، به جان خود شدم نامهربان

پارسا بودم‌، به کار دین شدم ناپارسا

شد دژم جان من از نیرنگ آن‌ چشم دژم

شد دوتا پشت من از افسون آن زلف دوتا

از دل عاشق به عشق اندر درختی بردمد

کش برآید جاودان برگ و بر از رنج و عنا

تن اسیر عشق اگرکردم غمی گشتم غمی

دل به دست یار اگر دادم خطا کردم خطا

چاره ی خود را ندانم من به‌عشق اندرکنون

بنده ی مسکین چه داند کرد پیش پادشا

در بلای عشق اگر ماندم نیندیشم همی

کافرین شهریار از من بگرداند بلا

مطلب مشابه: اشعار عارف قزوینی (غزلیات، تصنیف و دیگر اشعار این شاعر بزرگ)

همی نالم به دردا، همی گریم به زارا

که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا

الا ای باد شبگیر، ازین شخص زمین‌گیر

ببر نام و خبر گیر، ز یار نامدارا

چو رفتم از خراسان‌، به دل گشتم هراسان

شدم شخصی دگرسان‌، خروشان و نزارا

به ری در نام راندم‌، حقایق برفشاندم

ولیکن دیر ماندم‌، شده زین‌روی خوارا

نجستم نام ازین شهر، فزودم وام از این شهر

نبردم کام ازین شهر، به جز عیش مرارا

بدا محکوم قهرا، درآکنده به زهرا

پلیدا شوم شهرا، ضعیفا شهریارا

خامشی جُستم که حاسد مرده پندارد مرا

وز سر رشگ و حسدکمتر بیازارد مرا

زنده درگور سکوتم من‌، مگر زین بیشتر

روزگار مرده‌پرور خوار نشمارد مرا

مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب

حق ز چشم خوب مهرویان نگهدارد مرا

مرک‌شاعر زندگی‌بخش خیال اوست کاش

این خموشی در شمار مردگان آرد مرا

سینه‌ام زآه پیاپی چاک شد، کو آن طبیب

کز تشفی مرهمی بر سینه بگذارد مرا

تا مگر تأثیر بخشد ناله‌های زار من

آرزوی مرگ حالی بسته‌لب دارد مرا

شد امید از شش‌ جهت ‌مقطوع‌ و نومیدی ‌رسید

بو که نومیدی به دست مرگ بسپارد مرا

سیل خون‌آلود اشکم بی‌خبر گیرد تو را

خون مردم‌، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را

ای شکرلب‌، آب چشمم نیک دریابد تو را

وی قصب‌پوش آتش دل زود درگیرد تو را

ور گریزی زین دو طوفان چون پری بر آسمان

بر فراز آسمان آه سحر گیرد تو را

باخبر کردم تو را خون ضعیفان را مریز

زان که خون بی‌گناهان بی‌خبر گیرد تو را

نفرت مردم به مانند سگ درنده است

گر تو از پیشش گریزی زودتر گیرد تو را

کن حذر زان دم که دست عاشق دلمرده‌ای

همچو قاتل در میان رهگذر گیرد تو را

ای خدنگ غمزهٔ جانان ز تنهایی منال

مرغ دل چون جوجه زیر بال و پر گیرد تو را

خاک زیر و رو ندارد پیش عزم عاشقان

هر کجا باشد بهار آخر به بر گیرد تو را

مطلب مشابه: اشعار صائب تبریزی با 90 شعر زیبای عاشقانه شامل غزلیات، تک بیتی و …

چشم ساقی چو من از باده خرابست امشب

حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب

قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو

چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب

نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع

چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب

با دل سوخته پروانه به شمعی می‌‎گفت

دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب

چون بهار انده فردا مخور و باده بخور

که همین یک‌نفس از عمر حسابست امشب

رقم قتل ما به دست حبیب

چون مخالف نداشت شد تصویب

خامشی به ز مجلسی که در آن

نیست یک تن سخن‌شناس و لبیب

خویشتن را میان خیل خران

خر نسازد به حکم عقل‌، ادیب

گورخر را چه حاجت بیطار

بدوی را چه انتظار طبیب

دهر چون نانجیب‌پرور شد

گو بمیرند مردمان نجیب

بلبل از بیم جان شود پنهان

چون به بستان کشد غراب نعیب

از در احتیاج مردم بود

آنچه دادند عاقلان ترتیب

هیچ اصلی به دهر ثابت نیست

خواه اصلی بعید و خواه قریب

جای دیگر عجیب ننماید

آنچه اینجا به چشم تو ست عجیب

خوار گردد به نزد یار، بهار

چون بریار شد عزیز، رقیب

چه توان کرد چون نشد معتاد

بینی خنفسا به نکهت طیب

بسوختیم زبیداد چرخ و خواهد سوخت

کسی که علم فراموش کرد و جهل آموخت

بگو به سایهٔ دیوار دیگران خسبد

کسی که خانهٔ خود را به دیگران بفروخت

وطن زکید اجانب درون آتش و ما

به سر زنیم و بنالیم از اینکه آمل سوخت

شکافتیم و دربدیم و سوختیم ز جهل

به زیب پیکر ما گر جهان قبایی دوخت

بود زخون فقیرآنکه شربتی نوشید

بود ز مال یتیم آنکه ثروتی اندوخت

درین میانه بهارا نصیب رنجبر است

به هر کجا که ز بیداد آتشی افروخت

همین نه ازستم چرخ شهرآمل سوخت

که‌ازعطش به‌ری امسال سبزه وگل سوخت

بجای شمع برافروخت در چمن گل سرخ

بجای شهپر پروانه بال بلبل سوخت

به باغ‌، بید معلق زتشنگی چون شمع

گرفت لرزه و ازپای تا به کاکل سوخت

تو ای سحاب کرم قطره‌ای فشان بر خاک

که چهرلاله سیه گشت وزلف سنبل سوخت

ز حال خلق تغافل بس است ای وزرا

که خانمان ضعیفان ازین تغافل سوخت

به کار ملک تعلل بس است ای امرا

که شهر دلکش آمل ازبن تعلل سوخت

به داغ هیچ عزیزی خدا نسوزاند

هرآن دلی که بر احوال شهرآمل‌سوخت

بهارگفت توکل به حق کنید دربغ

که‌برق غفلت‌ماخرمن‌توکل‌سوخت

مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی و مجموعه 100 شعر عاشقانه غزلیات، قصاید، قطعات و …

حشمت محتشمان مایهٔ مرگ فقراست

داد ازین رسم فرومایه که در شهر شماست

یا رب این شهر چه شهر ست و چه خلقند این خلق

که به هر رهگذری نعش غریبی پیداست

می‌شنیدم سحری طفل یتیمی می گفت‌:

هر بلایی که به ما می‌رسد از این وزراست

خانهٔ «‌محتشم‌» آباد که از همت او

شیون و غلغله در خانهٔ مسکین و گداست

از خدایش به حقیقت نرسد برگ مراد

آنکه فارغ ز غم ومحنت مخلوق خداست

نوشداروی نصیحت چه دهد سود بهار

به مریضی که به هر قاعده محکوم فناست

قطعات

هرکرا دوست شدم دشمن جان گشت مرا

بخت من دشمن من بود عیان گشت مرا

باشدکه پای سفله به گنجی فرو رود

زان گنج‌، قیمتی نفزاید لئیم را

بی‌قیمت ‌است گرچه ‌به ‌زر برکشی لئیم

ارزنده است اگر بفروشی کریم را

هرگز بهای خر نفزاید به نزد عقل

گر برنهی به خر طبق زرّ و سیم را

سکته کرد و مرد ایرج میرزا

قلب ما افسرد ایرج میرزا

بود مانند می صاف طهور

خالی از هر درد ایرج میرزا

سعدی ای ‌نو بود و چون سعدی‌ به ‌دهر

شعر نو آورد ایرج میرزا

از دل یاران به اشعار لطیف

زنگ غم بسترد ایرج میرزا

دائما در شادی یاران خویش

پای می‌افشرد ایرج میرزا

برخلاف آخر ز مرگ خویشتن

خلق را آزرد ایرج میرزا

ای دریغا کانچه را آورده بود

رفت و با خود برد ایرج میرزا

گورکن فضل و ادب را گل گرفت

چون به گل بسپرد ایرج میرزا

سکته کرد و از پس پنجاه و پنج

لحظه‌ای نشمرد ایرج میرزا

مرد آسان لیک مشکل کردکار

بر بزرگ و خرد ایرج میرزا

گفت بهر سال تاریخش بهار:

وه چه راحت مرد ایرج میرزا

دربغ و درد که از کید فتنهٔ گردون

بشد صبوری ازما چوشد صبوری ما

دریغ از آن دل آگاه و خاطر دانا

که بردرند ز غم جامه صبوری ما

صبوری آن ملک شاعران طوس برفت

به خانقاه غم آمد دل سروری ما

تنم بسوخت ز اندوه هجر و دوری او

چگونه ساخت ندانم به هجر و دوری ما

چو نور باصره امد ز چشم ما پنهان

فغان و ناله که شد دور دور کوری ما

بهار با دل غمگین خود چنین می گفت

که مصرعی است به تاریخ او ضروری ما

سری‌ ز جان برآورد و این‌ چنین‌ به‌سرود

بشد صبوری از ما چو شد صبوری ما

هشت تن در هشت معنی شهره‌اند اندر ادب

چار شاعر در عجم پس چار شاعر در عرب

درگه رامش «‌ظهیر» و «‌نابغه‌» هنگام خوف

گاه کین «‌اعشی قیس‌» و «‌عنتره‌» گاه غضب

ور ز اشعار عجم خواهی و استادان خاص

رو ز شعر چار تن کن چار معنی منتخب

وصف را از «‌طوسی‌» و اندرز را از «‌پارسی»

عشق‌را از «‌سجزی‌» و هجو از«‌ابیوردی‌» طلب

اولی وصفی حقیقی‌، دومی پندی دقیق

سومی عشقی طبیعی‌، چارمی هجوی عجب

مطلب مشابه: اشعار عبید زاکانی با مجموعه عاشقانه ترین اشعار این شاعر

مادر باباشمل رفت از جهان

هفته‌ای باباشمل بربست لب

مرگ مادر خاطرش افسرده کرد

گشت خاموش آن تنور ملتهب

لیک با این‌ سوگواری‌های سخت

ماتم مادر نباشد بلعجب

با غم کشور، غم مادرکجاست‌؟‌!

چون که‌ مرگ آمد فرامش گشت‌ تب

کشوری ویران و دزدان گرم کار

از خراسان تا لب شط‌ّ العرب

داغ میهن داغ مادر را ز دل

بسترد ، کان‌ واجبست‌ این‌ مستحب

ایها البابا برفت ار مادرت

جهد کن و آمرزش مادر طلب

از پی تاریخ فوت مام تو

دوستان جستند بیتی منتخب

گوشه گیری از ادب برداشت سر

گفت‌: مرگ مادر ذوق و ادب

اگر مدار بهم نیست کار آتش و آب

یکی به تیغ ملک بین مدار آتش و آب

بنده را جایگه دو داد خدای

هم بدین‌،‌ نیک بنده را بنواخت

تا بدان جایگه کشاند جان

چون ازین جای تن همی پرداخت

چون در اینجاش خانه بایستی

هم در آنجاش خانه باید ساخت

ای دربغ آن که خانه ناکرده

هم به‌ناگاه مرگش اندر تاخت

کرد از این خانه جای خویش تهی

وندران خانه جای خود نشناخت

خارندگلبنان‌، چمنا پس گلت کجاست

پر شد ز زاغ صحن چمن بلبلت کجاست

استنبلا! خلافت اسلامیت چه شد

عثمانیا! جلالت استنبلت کجاست

خون شد قلوب خلق زتهران وانقره

ای شرع پاک مصطفوی‌!کابلت کجاست

زد لطمه فیل هند به قرآن‌، محمدا!

محمود شیر پرکنه زاولت کجاست

ایران خراب‌شد ز غزان‌،‌سنجرت چه‌شد

تهران زکفر محو شد ار طغرلت کجاست

ترکیبات

باز بر شاخسار حیله و فن

انجمن کرده‌اند زاغ و زعن

زاغ خفته در آشیان هزار

خار رسته به جایگاه سمن

بلبلان را شکسته بال نشاط

گلبنان را دریده پیراهن

ابر افکنده از تگرگ خدنگ

آب پوشیده زین خطر جوشن

شد زبیغوله بوم جانب باغ

شد ز ویرانه جغد سوی چمن

زان چمن کاشیان جغدان شد

به که بلبل برون برد مسکن

کیست کز بلبل رمیده ز باغ

وزگل دور مانده ازگلشن

ازکلام شکوفه و نسرین

وز زبان بنفشه و سوسن

باز گوید به ماه فروردین

که به رنجیم ز آفت بهمن

به گلستان درآی و کوته کن

دست بیگانگان از این مکمن

مطلب مشابه: اشعار مولانا با مجموعه برگزیده شعر عاشقانه شامل غرلیات، رباعیات و ترجیعات

ای همایون بهار طبع گشای

وای از فتنهٔ زمستان وای

بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون

بی‌تو سلطان باغ گشت گدای

بی‌ تو شد روی سبزه خاک‌ آلود

بی‌تو شد چشم لاله خون پالای

تو برفتی ز بوستان و خزان

شد زکافور، بوستان اندای

مخزن سرخ گل برفت از دست

خیمه سر و بن فتاد از پای

سنبل و یاسمین بریخت ز باد

لاله و نسترن نماند به جای

بلبلان با فغان زارا زار

قمریان با خروش ها یا های

این زمان روزگار عزت تو است

در عزت به روی ما بگشای

باغ را زیوری دگر بر بند

راغ را زینتی دگر بخشای

باغ دیریست دور مانده ز تو

زود بشتاب و سوی باغ گرای

مژده کاید برون ز خلد برین

موکب نو بهار و فروردین

تا فزاید به بوستان زیور

تا به بندد به شاخسار آئین

تا شود شاخه بنفشه نزار

تا شود پهلوی‌ شکوفه ‌سمین

باغ گردد بهار خانهٔ گنگ

راغ گردد نگارخانهٔ چین

جای گیرد به جای لاله و گل

بر سر شاخ‌، زهره و پروین

گردد آراسته به در و عقیق

گردن و دست لاله و نسرین

درگلستان به گاه گل چیدن

مشگ ریزد به دامن گل چین

خیل زاغان برون روند از باغ

و انجمنشان شود فراق و انین

باغبان آید از بهشت فراز

تا کند باغ را بهشت آئین

باغ را باغبان همی باید

واین چنین گفته‌اند اهل یقین

ای گروهی که انجمن دارید

یک زمان گوش سوی من دارید

دل ز کید و نفاق برگیرید

گر بدل مهر خوبشتن دارید

در پی سیرت حسن کوشید

گرچه خود صورت حسن دارید

دگران نیز انجمن دارند

گر شما نیز انجمن دارید

همه دارند عقل و دین و شما

جهل و تذویر و مکر و فن دارید

می‌شنیدم ز ابلهان که شما

سر آزادی وطن دارید

لیک زینسان که من همی بینم

سر آزار مرد و زن دارید

گر سخنتان گزافه نیست چرا

این‌چنین زبر لب سخن دارید

هرکه بیند گه سخن‌، گوید

آلوی خشک در دهن دارید

پند من بشنوید اگر در دل

دانش و فضل‌، مختزن دارید

ترجیعات

شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت

صد شکر که‌ این‌ آمد و صد حیف که آن رفت

تیری به کمان آمد بر قصد دل خصم

هم گر به خطا ناگه تیری ز کمان رفت

سلطان جوان آمد شاد و خوش و پیروز

وان انده دیرین ز دل پیر و جوان رفت

آمد ملکی راد که از آمدن او

از عیش‌، نوید آمد و از رنج‌، نشان رفت

در آمدن این شه و در رفتن آن شاه

بیتی به زبان آمد کاوّل به زبان رفت

المنّه لله که جهان باز جوان شد

وین شاه فلک مرتبه سلطان جهان شد

جم رتبه محمدعلی آن شاه جوان‌بخت

کز فر وی این ملک کهن گشته‌، جوان شد

شاهی که به عهدش به جهان فتنه اگر بود

در دیدهٔ فتان بتان رفت و نهان شد

بسترد کفش خاک غم از روی جهان لیک

خاک غم او بر سر گنجینه و کان شد

بگزید چو بر مسند و اورنگ پدر جای

این گفته ملک را به فلک ورد زبان شد

مطلب مشابه: اشعار جامی شامل مجموعه شعر عاشقانه (غزلیات، قصاید، قطعات، مثنویات و …)

امروز به جز شادی کار دگری نیست

کز دوحهٔ‌ اندوه به جز انده ثمری نیست

زین‌ آمده‌ دل خوش کن و زان رفته مخور غم

کز آمده و رفتهٔ گیتی خبری نیست

ای ترک بدین مژده بده باده که امروز

ما را به جز این ره سوی وصلت گذری نیست

آنجا که تو را تیر نظر در پی صید است

اهل نظری نیست که صید نظری نیست

لیکن ز میان رفت حدیث تو که امروز

در دهر جز این نکته حدیث دگری نیست

هر روز به دست دگری تاج و نگین بود

تا هست چنین باشد و تا بود چنین بود

آمد ملکی کش غم ملک و غم دین است

بگذشت شهی کش غم ملک و غم دین بود

این شاه در ایوان شهی صدرنشین گشت

وآن شاه در ایوان شهی صدرنشین بود

برتخت شهی این شه منصور، مکین باد

چونان که مظفر شه مغفور، مکین بود

زین قصه‌ وز آن غصه‌ به هر جا که‌ سخن رفت

پایان سخن را چو بدیدی نه جز این بود

تا هست جهان‌، خسرو ما شاه جهان باد

با فر جهانداری و با بخت جوان باد

دیروز ملک زاده و امروز ملک گشت

یک قرن چنین بود و دوصد قرن چنان باد

تا بود به عیش تن وآسایش جان بود

تا باد به عیش تن و اسایش جان باد

در سایهٔ او آصف دولت به خراسان

ایمن ز غم و محنت و آسیب زمان باد

وین بنده بهارش به جهان مدح سراباد

وین گفته ز من در سخن خلق روان باد

می ده که طی شد دوران جانکاه

آسوده شد ملک‌، الملک‌لله

شد شاه نو را اقبال همراه

کوس شهی کوفت بر رغم بدخواه

یک چند ما را غم رهنمون شد

جان یار غم گشت‌،‌ دل غرق خون شد

مام وطن را رخ نیلگون شد

و امروز دشمن خوار و زبون شد

آنان که ما را کشتند و بستند

قلب وطن را از کینه خستند

از کج نهادی پیمان شکستند

از چنگ ملت آخر نجستند

پس مستبدین لختی جهیدند

گفتند لختی‌، لختی شنیدند

ناگه ز هر سو شیران رسیدند

آن روبهان باز دم درکشیدند

رباعیات

اقسام سخن چهار باشد همه جا

فخر است ‌و مدیح‌ است ‌و نسیب ‌است و هجا

از فخر و نسیب و مدح من بردی سود

وقت است که از هجا نشانمت بجا

از خصم کشیدن به وفا جور و جفا

برهان نزاکت است و دستور صفا

در کشور ما اصل نزاکت این است

واویلا وامصیبتا وا اسفا

آزادی ماست اصل آبادی ما

این است نتیجهٔ خدادادی ما

آزاد بزی ولی نگر تا نشود

آزادی تو رهزن آزادی ما

مخلوق جهان به گرگ مانند درست

با قادر عاجزند و بر عاجز چست

سستند به گیرودار چون باشی سخت

سختند به کارزار چون باشی سست

از دامن کوه لاله ناگه برجست

گلگون‌رخی و تیشهٔ سبزی در دست

با فرق سر دریده گویی فرهاد

از خاک برون آمد و بر سنگ نشست

بر دامن دشت بنگر آن نرگس مست

چشمی به ره و سبزه‌ عصایی در دست

گویی مجنون به انتظار لیلی

از گور برون آمد و بر سبزه نشست

ستار غیور ارجمندیت بجاست

قانون‌طلبی و حق‌پسندیت بجاست

از صدمت پا منال و کوتاهی گام

خوشبخت نشین که سربلندیت بجاست

پرهیز از خود که جای پرهیز اینجاست

وز کس مطلب چیز که هر چیز اینجاست

تا چند پی راز خدا می گردی

راز دل خود جو که خدا نیز اینجاست

تا بُخل و حسادت به‌ جهان راهبر است

آزاده ذلیل و راستگو در خطر است

خون تو مدرسا هدر گشت بلی

خونی که شبی گذشت بر وی هدر است

هان ای وکلا فضل خدا یار شماست

آسایش ما به حس بیدار شماست

در کار بکوشید خدا را کامروز

چشم و دل و گوش خلق در کار شماست

امروز نه کس ‌ز عشق آگه چو من است

کز شکّر عشقم‌ همه‌ شیرین ‌سخن‌ است

در هر مژهٔ من به ره خسرو عشق

نیروی هزار تیشهٔ کوهکن است

آیین جهان طبل جفا کوفتن است

خایسک بلا بر سر ما کوفتن است

این کشتن و این کشته شدن مردان راست

کانجا که زنست رقص و پا کوفتن است

من برگ گلم باغ شبستان من است

وآن‌ بلبل خوش‌ لهجه غزلخوان من‌ است

نوباوهٔ شب که شبنمش می‌خوانند

هر صبح به نیم‌ بوسه مهمان من است

خوش باش که گیتی نه برای من و توست

وین کار برون ز ماجرای من و توست

در خلقت عالم نبود مقصودی

قصدی هم اگر بود ورای من و توست

مطلب مشابه: اشعار سعدی شامل غزلیات، رباعیات، قطعات و مجموعه شعر عاشقانه این شاعر

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید