اشعار عباس معروفی (شعرهای فوق‌العاده زیبا و احساسی از نویسنده بزرگ ایرانی)

  • توسط: admin


اشعار عباس معروفی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. سیّد عبّاس معروفی نمایشنامه‌نویس، شاعر، ناشر و روزنامه‌نگار ایرانی بود. او فعالیت ادبی را با هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دههٔ شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصهٔ ادبیات ایران به شهرت رسید.

اشعار عباس معروفی در قالب شعرنو

از دلتنگیت کجا فرار کنم ؟

معمار هیجان !

کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟

کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟

کجا بخوابم که صدای نفس‌ هات بیاید ؟

کجا بچرخم که در آغوش تو پیدا شوم ؟

کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی ؟

کجایی ؟

کجایی که هیچ چیزی قشنگ‌ تر از تماشای تو نیست ؟

کجا بمیرم

که با بوسه‌ های تو چشم باز کنم ؟

نارنجی وحشی !

کجایی …؟

اگر ازت دور نباشم

چه جوری برایت دلتنگی کنم؟

گل قشنگم !

اگر کنارت نباشم

بوی گل و طعم بوسه هات

یادم می رود

بودن یا نبودن

پلک زندگی ماست

در یکی تاب می خوریم

در یکی بی تاب می شویم

و من

در هر پلکی

یکبار دیدنت را می بازم

چشم‌هام

برای همه جا

در و پنجره می‌سازد

شاید بیایی

عاشق چشم‌هات باشم

از در راهم می‌دهی

یا از پنجره بیایم؟

کف دست‌هام را بر صورت پنجره

سرد می‌کنم

بر کلمه‌هات چشم می‌کشم

بوی تنت را در ذهنم می‌چرخانم

که چیزی نبینم دیگر.

برای بودنت چه کنم

آقای من؟

و حالا باز برگشته‌ام

مرا نمی‌بینی

مثل سایه در اتاق راه می‌روم.

و می‌روم

که دنبال تو بگردم

دوری تو

مزه‌ی قبر می‌دهد چقدر

این گلدان هم پژمرد

کسی آبش نداده بود

دست‌هات توی دست‌هام بود

و بیدار شدم

می‌خواهم

باز چشم‌هام را ببندم

سراسیمه می‌آیی

خودت را می‌سپاری به دست‌های من

با تنت چکار کنم؟

پلک می‌زنم

و به سقف خیره می‌شوم

با نبودنت چکار کنم؟

مطلب مشابه: شعر عاشقانه شاملو / مجموعه اشعار بلند و کوتاه بسیار عاشقانه و احساسی از  احمد شاملو

همین که می دانم

کسی شبیه تو نیست

چقدر دلهره آورتر از

نبودن توست

می‌نشینم کنار میزتان

و آنقدر شیطنت می‌کنم

که صدای همه چیز در بیاید

صدای جاقلمی و قلم‌ها

صدای خودنویس توی دست‌تان

صدای کاغذها

صدای میز

صدای هوا

آن وقتی که رسیده باشم توی بغلت

صدای خدا هم در آمده.

عاشقانه‌های ناب را

برای کسی می‌سرایند

که شعله‌ی امید

در چراغ انتظار

پت پت کند

و فانوس راه

خاموش و آویخته باشد به دیوار

من اما

برای تو

کلمه کم می‌آورم

بانوی من!

شعر بلد نیستم.

وقتی آمدی با چشم‌هام می‌گویم.

عاشقانه‌های ناب را

برای آدمی می‌خوانند

تا از رنگ کلمات

خود را بیاراید

و زیباترین لباس‌هاش را

برای معشوق به تن کند.

من اما

لباسی به تنت نمی‌گذارم.

عاشقانه‌های ناب را

برای زنی می‌گویند

که با عطر کلمات

شبی

دل‌آرام شود.

من اما

قرار ندارم

شبی آرام برای تو بسازم

چقدر چشم‌هام را ببندم

و حضور دست‌هات را

بر تنم نقاشی کنم؟

می‌ترسم آقای من

می‌ترسم دست‌هام

از دلتنگیت بمیرد

چقدر بی تو

از خواب بپرم

شیشه‌ی آب را سر بکشم

و چیزی از پنجره بپرسم ؟

چی بپرسم دیگر؟

خواب مرا نمی‌برد

می‌آورد تو را می‌آورد

بی آنکه باشی

حالا تو خوابی

و حسرت سیر نگاه کردنت

در دلم بیدار شده.

می‌دانی همیشه اینجور

خوابت می‌کنم

که بنشینم نگاه کنم

تو را سیر

وقتی به تو فکر می‌کنم

سال من نو می‌شود

توپ در می‌کنند توی قلبم

و ماهی قرمز تنگ بلور

پشتک می‌زند

برای خنده‌ هات

ببین

دلتنگیت را ببین توی بغلم

باهاش چکار کنم

طبل حلبی

به گردنم آویخته است

تهران را بی‌نقشه

می‌خوانم

کف تهران را می‌خوانم

تهران

کف می‌کند

وقتی بشنود

هنوز می‌خوانم.

با لب‌هام

روی چشم‌هات

علامت تعجب بگذارم

که هر وقت علامت خطر دید

دلش بوسه بخواهد؟

می‌بوسمت

و ماه می‌شوم

بر سینه‌ی تو

آویخته به زنجیری که

دست‌های من است.

با خیالت

زندگی می‌کنم

و با خودت

عاشقی

کاش دو بار زاده می‌شدم یکی برای مردن در آغوش تو

یکی برای تماشای عاشقی کردنت.

آن‌همه دشت بی‌انتها

آن‌همه تپه سبز

آن‌همه چشم خیس

آن‌همه گل سرخ و سپید و بنفش

همه در خواب من بودند

تا بفهمند نگاه من شیداتر است

یا صدای تو عاشق‌تر.

و زمین در چرخش خود مکثی کرد

تا مزه مزه کردن این لحظه

لَختی به طول انجامد

و دل من آرام گیرد.

آن‌همه دشت بی‌انتها

آن‌همه تپه سبز

آن‌همه چشم خیس

آن‌همه گل سرخ و سپید و بنفش

سرد و زیبا

آنجا مبهوت باد همه در خواب من بودند.

دیگر گمت نمی‌کنم

وگرنه راه می‌افتم

شهر به شهر

زنگ خانه‌ها را می‌زنم

و می‌پرسم:

عشق من اینجاست؟

مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات

روی میزت راه می د‌هی؟

می‌شود وقتی می‌نویسی

دست چپت توی دست من باشد؟

اگر خوابم برد

… موقع رفتن

جا نگذاری مرا روی میز!

از دلتنگیت می‌میرم.

وقتی نیستی

می‌خواهم بدانم چی پوشیده‌ای

و هزار چیز دیگر

وقتی تمام جاده ها را

به سوی خانه ات پیاده بال میزنم

پشت پنجره خوابت بگیرد

دلتنگ میشوی

یا کتاب میخوانی؟

پرواز هم مثل شنا

به جایی بند نیست

دستم را بگیر

تو را یاد بگیرم

بانوی زیبای من!

نوازش تنت با من!

همه جا را شیار میکنم

با سرانگشت

خسته و امیدوار

مینشینم بر سنگی که منم

دستی برای پرندگان تکان میدهم

و به احترام تو

کلاه از سر برمیدارم.

چقدر تنهایی کنار زمین

یاد تو میافتم

عشق من!

بیاویزمت به آینه ماشینم؟

که تابخوران در خیالم

بچرخی

مردم خیال کنند دیوانهام

یا دارم به دیدار تو میآیم؟

بگذارمت توی جیبم؟

که جای امن باشی

از سرما بلرزم

دنبالت بگردم

دستهام را بکنم توی جیبم؟

دیدی همه ما

دربدر شدیم؟

دیدی باز عاشقت شدم؟

این بار در بدر تو

خانه ای با چهار اتاق

بی دیوار دیده بودی؟

باغی سرسبز

تا آن سوی دنیا

شنیده بودی؟

طناب رخت را

از این سر دنیا

به آن سر دنیا کشیده بودی؟

با ملافه ها

بر بند بند نوشته های من

در بوی آبی لاجورد

دویده بودی؟…

اینها را پرسیدم

تا چشمها و چهرهات را

در پرسش و تعجب و لبخند

جورواجور نگاه کنم

و جورواجور

از عشقت بمیرم

مطلب مشابه: اشعار شفیعی کدکنی / مجموعه غزلیات، شعر کوتاه، رباعی و …

گفته بودم؟

همه رنگی به تو می آید

و وقتی می روی

دنیای من

سراسر بی رنگ می شود؟

دست های تو

مرا به خدا م یرساند

و دست های من

تو را به من

پله پله بر می شوم

از خودم از تنم

ساغری می شوم به دستت

نگاهم را

بر تنت بریز و…

بنوش.

چه آرزوی دل انگیزی ست

نوشتن افسان های عاشقانه

بر پوست تنت

و خواندن آن

برای تو

چه آرزوی شورانگیزی ست!

تملّک قیمتی ترین کتاب خطی جهان

ورق زدنش،

دست به آن کشیدن،

و همین نوازش ساده

که زیر نگاهم لبخند بزنی…

چه افسانه قشنگی

به تنت می نویسم

یگانه من!

چه قشنگ به تنت افسانه می خوانم!

بی تو زندگی کنم

یا بگردم ؟

همین که باشی

همین که نگاهت ‌کنم

مست می‌شوم

خودم را می‌آویزم به شانه‌ی تو

با تو

اول کجاست ؟

با تو

آخر کجاست ؟

از نداشتنت می‌ترسم

از دلتنگیت

از تباهی خودم

همه‌اش می‌ترسم

وقتی نیستی تباه شوم

من

بی تو

یعنی چی ؟

غمگین که باشی

فرو می‌ریزم

مثل اشک

نه مثل دیوار شهر

که هر کس چیزی بر آن

به یادگار نوشته است

تو بیش‌تر منی

یا من تو ؟

در آغوشت

ورد می‌خوانم زیر لب

و خدا را صدا می‌زنم

آنقدر صدا می‌زنم که بگویی

جان دلم

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید