اشعار احمد شاملو با مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه { 20 شعر احساسی }

  • توسط: admin


در این بخش از سایت ادبی متن‌ها اشعار احمد شاملو را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. احمد شاملو متخلص به الف. بامداد و الف. صبح، شاعر، فیلم‌نامه‌نویس، روزنامه‌نگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگ‌نویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران بود. او بنیان‌گذار قالب شعری موسوم به شعر سپید به عنوان تحولی پس از شعر نو در ادبیات فارسی بود. از این رو او را پدر شعر سپید فارسی می‌نامند.

فهرست اشعار احمد شاملو

کاش مرا به بوسه‌هاى دهانش ببوسد

«- کاش مرا به بوسه‌هاى دهانش

ببوسد.

عشق ِ تو از هر نوشاک ِ مستى‌بخش

گواراتر است.

عطر ِ الاولین

نشاطى از بوى خوش ِ جان ِ توست

و نامت خود

حلاوتى دلنشین است

چنان چون عطرى که بریزد.

خود از این روست که با کره‌گان‌ات دوست مى‌دارند.»

«- مرا از پس ِ خود مى‌کش تا بدویم،

که تو را

بر اثر بوى خوش ِ جان‌ات

تا خانه به دنبال خواهم آمد.»

«- اینک پادشاه ِ من است

که مرا به حجله‌ى پنهان خود اندر آورد!

سرا پا لرزان

اینک من‌ام

که از اشتیاق ِ او شکفته مى‌شوم!

آه! خوشا محبت ِ تو

که مرا لذت‌اش از هر نوشابه‌ى مستى‌بخش

گواراتر است!

تو را با حقیقت ِ عشق دوست مى‌دارند.»

مطلب مشابه: اشعار فروغ فرخزاد با مجموعه اشعار احساسی عاشقانه (12 شعر زیبا)

به جُستجوی تو

به جُستجوی تو

بر درگاهِ کوه می‌گریم،

در آستانه‌ی دریا و علف.

به جُستجوی تو

در معبرِ بادها می‌گریم

در چارراهِ فصول،

در چارچوبِ شکسته‌ی پنجره‌یی

که آسمانِ ابرآلوده را

قابی کهنه می‌گیرد.

به انتظارِ تصویرِ تو

این دفترِ خالی

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد؟

جریانِ باد را پذیرفتن

و عشق را

که خواهرِ مرگ است. ــ

و جاودانگی

رازش را

با تو در میان نهاد.

پس به هیأتِ گنجی درآمدی:

بایسته و آزانگیز

گنجی از آن‌دست

که تملکِ خاک را و دیاران را

از اینسان

دلپذیر کرده است!

نامت سپیده‌دمی‌ست که بر پیشانی‌ِ آسمان می‌گذرد

ــ متبرک باد نامِ تو! ــ

و ما همچنان

دوره می‌کنیم

شب را و روز را

هنوز را…

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

اشک رازیست

لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

مطلب مشابه: اشعار رهی معیری با مجموعه عاشقانه ترین اشعار (غزلیات، قطعات، رباعیات و …)

میعاد

در فراسوی مرزهای تن‌ات تو را دوست می‌دارم.

آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمان بلند و کمان‌گشاده‌ی پل

پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرنده‌ئی که می‌زنی مکرر کن.

در فراسوی مرزهای تن‌ام

تو را دوست می‌دارم.

در آن دور دست بعید

که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد

و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها

به تمامی

فرو می‌نشیند

و هر معنا قالب لفظ را وا می‌گذارد

چنان چون روحی

که جسد را در پایان سفر،

تا به هجوم کرکس‌های پایان‌اش وانهد…

در فراسوهای عشق

تو را دوست می‌دارم،

در فراسوهای پرده و رنگ.

در فراسوهای پیکرهای‌مان

با من وعده‌ی دیداری بده

شعر، رهایی‌ست

شعر

رهایی‌ست

نجات است و آزادی.

تردیدی‌ست

که سرانجام

به یقین می‌گراید

و گلوله‌یی

که به انجامِ کار

شلیک

می‌شود.

آهی به رضای خاطر است

از سرِ آسودگی.

و قاطعیتِ چارپایه است

به هنگامی که سرانجام

از زیرِ پا

به کنار افتد

تا بارِ جسم

زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش

درهم شکند،

اگر آزادیِ جان را

این

راهِ آخرین است.

مرا پرنده‌یی بدین دیار هدایت نکرده بود:

من خود از این تیره خاک

رُسته بودم

چون پونه‌ی خودرویی

که بی‌دخالتِ جالیزبان

از رطوبتِ جوباره‌یی.

این‌چنین است که کسان

مرا از آنگونه می‌نگرند

که نان از دست‌رنجِ ایشان می‌خورم

و آنچه به گندِ نفسِ خویش آلوده می‌کنم

هوای کلبه‌ی ایشان است؛

حال آنکه

چون ایشان بدین دیار فراز آمدند

آن

که چهره و دروازه بر ایشان گشود

من بودم!

مطلب مشابه: اشعار ایرج میرزا با مجموعه اشعار احساسی زیبا شامل 200 غزلیات، رباعیات و …

با درودی به خانه می‌آیی

با درودی به خانه می‌آیی و

با بدرودی

خانه را ترک می‌گویی.

ای سازنده!

لحظه‌ی عمرِ من

به جز فاصله‌ی میانِ این درود و بدرود نیست:

این آن لحظه‌ی واقعی‌ست

که لحظه‌ی دیگر را انتظار می‌کشد.

نوسانی در لنگرِ ساعت است

که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می‌کشد.

با درودی به خانه می‌آیی و

با بدرودی

خانه را ترک می‌گویی.

ای سازنده!

لحظه‌ی عمرِ من

به جز فاصله‌ی میانِ این درود و بدرود نیست:

این آن لحظه‌ی واقعی‌ست

که لحظه‌ی دیگر را انتظار می‌کشد.

نوسانی در لنگرِ ساعت است

که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می‌کشد.

اِکولالیا در اینستاگرام

گامی‌ست پیش از گامی دیگر

که جاده را بیدار می‌کند.

تداومی‌ست که زمانِ مرا می‌سازد

لحظه‌هایی‌ست که عمرِ مرا سرشار می‌کند.

بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

به ملال،

در خود به ملال

با یکی مُرده سخن می‌گویم.

شب، خامُش اِستاده هوا

وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ

دیرگاه‌ها می‌گذرد.

اشکِ بی‌بهانه‌ام آیا

تلخه‌ی این تالاب نیست؟

از این گونه

بی‌اشک

به چه می‌گریی؟

مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک

در من است.

به هر اندازه که بیگانه‌وار

به شانه‌بَرَت سَر نهم

سنگ‌باری آشناست

سنگ‌باری آشناست غم.

من در تو نگاه می‌کنم

دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش

دروازه‌ی کوتاه خانه‌ی ما را

نکوفته است.

در آیینه و مهتاب و بستر می‌نگریم

در دست‌های یکدیگر می‌نگریم

و دروازه

ترانه‌ی آرامش‌انگیزش را

در سکوتی ممتد

مکرر می‌کند.

بدین‌گونه

زمزمه‌یی ملال‌آور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافته‌ایم

در دل مه

در دل مه

لنگان

زارعی شکسته می‌گذرد

پا در پای سگی

گامی گاه در پس و

گاه گامی در پیش.

وضوح و مه

در مرز ویرانی

در جدالند،

با تو در این لکّه‌ی قانع آفتاب اما

مرا

پروای زمان نیست.

خسته

با کولباری از یاد اما،

بی‌گوشه‌ی بامی بر سر

دیگر بار.

اما اکنون بر چارراه زمان ایستاده‌ایم

و آن جا که بادها را اندیشه‌ی فریبی در سر نیست

به راهی که هر خروس بادنمات اشارت می‌دهد

باور کن!

کوچه‌ی ما تنگ نیست

شادمانه باش!

و شاهراه ما

از منظر تمامی آزادی‌ها می‌گذرد!

مطلب مشابه: اشعار سنایی با مجموعه شعر احساسی؛ 100 شعر شامل غزلیات، رباعیات و …

آیدا در آینه

لبانت

به ظرافت شعر

شهوانی‌ترین بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند

که جاندار غار نشین از آن سود می‌جوید

تا به صورت انسان درآید

و گونه هایت

با دو شیار مّورب

که غرور ترا هدایت می‌کنند و

سرنوشت مرا

که شب را تحمل کرده‌ام

بی آن که به انتظار صبح

مسلح بوده باشم،

و بکارتی سر بلند را

از رو سبیخانه‌های داد و ستد

سر به مهر باز آورده‌م

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم!

و چشانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

که به هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می‌شود

و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها

در رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه رگ هایت

آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر آیم

که کوچه های شهر

حضور مرا دریابند

دستانت آشتی است

ودوستانی که یاری می دهند

تا دشمنی

از یاد برده شود

پیشانیت آیینه ای بلند است

تابناک و بلند،

که خواهران هفتگانه در آن می نگرند

تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب ها را گوارا تر کند؟

تا آ یینه پدیدار آئی

عمری دراز در آ نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار درقالب آدمی

که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!

حضور بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می‌کند،

دریائی که مرا در خود غرق می‌کند

تا از همه گناهان ودروغ

شسته شوم

و سپیده دم با دستهایت بیدار می‌شود

از رنجی خسته‌ام که از آن من نیست

از رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست

بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست

با نامی زیسته‌ام که از آنِ من نیست

از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست

از لذتی جان‌گرفته‌ام که از آنِ من نیست

به مرگی جان می‌سپارم که از آنِ من نیست.

عشق را ای کاش زبان سخن بود

آن‌که می‌گوید دوستت دارم

خنیاگر غمگینی‌ست

که آوازش را از دست داده است

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد

در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من

عشق را

ای کاش زبان سخن بود

آن‌که می‌گوید دوستت دارم

دل اندُه گین شبی ست

که مهتابش را می جوید

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره‌ی گریان

در تمنای من

عشق را

ای کاش زبان سخن بود

آی عشق آی عشق

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق

چهره ی آبیت پیدا نیست

و خنکای مرهمی

بر شعله ی زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق

چهره ی آبیت پیدا نیست

و خنکای مرهمی

بر شعله ی زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

آی عشق آی عشق

چهره ی سرخت پیدا نیست

غبار تیره ی تسکینی

بر حضور وَهن

و دنجِ رهایی

بر گریز حضور

سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه ی برگچه

بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت

پیدا نیست

مطلب مشابه: اشعار ملک‌ الشعرا بهار با 200 شعر زیبا شامل قصاید، غزلیات، قطعات رباعیات و …

روزی که تو بیایی

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل افسانه‌ایست

و قلب

برای زندگی بس است

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل افسانه‌ایست

و قلب

برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست

تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم

روزی که هر حرف ترانه‌ایست

تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم

و من آنروز را انتظار می‌کشم

حتی روزی

که دیگر

نباشم

من درد در رگانم

من درد در رگانم

حسرت در استخوانم

چیزی نظیر آتش در جانم پیچید

سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد

تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم

از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم

آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود

احساس واقعیتشان بود

با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود

با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود

ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند

که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان

و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند

افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود آنان به ابر شیفته بودند

و اکنون با آفتاب گونه ای آنان را اینگونه دل فریفته بودند

ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند

ای کاش می توانستم یک لحظه می توانستم ای کاش

بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را

گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند

ای کاش می توانستم

مطلب مشابه: اشعار شهریار با مجموعه 100 شعر عاشقانه، غزلیات و اشعار ترکی

تو را صدا کردم

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشم‌هایت را یافتم

و شبم پُرستاره شد.

تو را صدا کردم

در تاریک‌ترین شب‌ها دلم صدایت کرد

و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.

با دست‌هایت برای دست‌هایم آواز خواندی

برای چشم‌هایم با چشم‌هایت

برای لب‌هایم با لب‌هایت

با تنت برای تنم آواز خواندی.

من با چشم‌ها و لب‌هایت

انس گرفتم

با تنت انس گرفتم،

چیزی در من فروکش کرد

چیزی در من شکفت

من دوباره در گهواره‌ی کودکی خویش به خواب رفتم

و لبخند آن زمانی‌ام را

بازیافتم.

در من شک لانه کرده بود.

دست‌های تو چون چشمه‌یی به سوی من جاری شد

و من تازه شدم من یقین کردم

یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم

و در گهواره‌ی سال‌های نخستین به خواب رفتم؛

در دامانت که گهواره‌ی رؤیاهایم بود.

و لبخند آن زمانی، به لب‌هایم برگشت.

با تنت برای تن‌ام لالا گفتی.

چشم‌های تو با من بود

و من چشم‌هایم را بستم

چرا که دست‌های تو اطمینان‌بخش بود

بدی، تاریکی‌ست

شب‌ ها جنایت‌کارند

ای دلاویز من ای یقین! من با بدی قهرم

و تو را به‌ سان روزی بزرگ آواز می‌خوانم.

صدایت می‌زنم گوش بده قلبم صدایت می‌زند.

شب گردا گردم حصار کشیده است

و من به تو نگاه می‌کنم،

از پنجره‌های دلم به ستاره‌هایت نگاه می‌کنم

چرا که هر ستاره آفتابی‌ست

من آفتاب را باور دارم

من دریا را باور دارم

و چشم‌های تو سرچشمه‌ی دریاهاست

انسان سرچشمه‌ی دریاهاست

اشعار کوتاه از استاد احمد شاملو

نه

تو را بر نتراشیده ام

از حسرت های خویش :

پارینه تر از سنگ

تُردتر از ساقه ی تازه روی یکی علف

تو را بر نکشیده ام از خشم خویش :

ناتوانیِ خِرد از بر آمدن ،

گُر کشیدن در مجمر بی تابی

تو را بر نَسَخته ام

به وزنه ی اندوه خویش :

پَرّ کاهی در کفّه ی حرمان ،

کوه در سنجشِ بیهودگی

تو را برگزیده ام

رِغمارَغمِ بیداد …

در آواز من زنگی بی هوده هست

بی هوده تر از تشنج احتضار

که در تلاش تاراندن مرگ

با شتابی دیوانه وار

باقی مانده ی زنده گی را مصرف می کند

تا مرگ کامل فرارسد

پس زنگ بلند  آواز  من

به کمال سکوت می نگرد

سنگر برای تسلیم آهن برای آشتی

جوهر برای مرگ

دو پرنده

یادمان پروازی

و گلویی خاموش

یادمان آوازی…

ای تمامی‌یِ دروازهایِ جهان!

مرا به باز یافتنِ فریادِ گم شده‌یِ خویش

مددی کنید…!

نخست

دیرزمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی باز گرفتم

در پیرامونِ من

همه چیزی

به هیات او درآمده بود

آنگاه دانستم که مرا دیگر

از او

گریز نیست

دریا به جُرعه‌ای که تو از چاه خورده‌ای حسادت می‌کند

افسوس

موها، نگاه ها

به عبث عطر لغات شاعر را

تاريک می كنند…

به تو گفتم:گنجشك كوچك من باش

تا در بهار تو

من درختی پر شكوفه شوم

و برف آب شد

شكوفه رقصید آفتاب درآمد.

من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم

من به خوبی‌ها نگاه کردم

چرا که تو  خوبی

و این همه اقرارهاست،

بزرگ‌ترین اقرارهاست …

جهان را بنگر سراسر

که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود

از خویش بیگانه است

کیستی که من

این‌گونه به جِد

در دیار رؤیاهای خویش

با تو درنگ می‌کنم ؟

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند

کوچک

همچون گلوگاه پرنده‌یی،

هیچ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند.

سالیان بسیار نمی‌بایست

دریافتن را

که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی‌ست

که حضورِ انسان

آبادانی‌ست.

طرف  ما شب نیست

صدا با سکوت آشتی نمی کند

کلمات انتظار می کشند

من با تو تنها نیستم ، هیچکس با هیچکس تنها نیست

شب از ستاره ها تنهاتر است …

معنی “با تو بودن”

برای من

به سلطنت رسیدن است

چه قدر

در کنار تو مغرورم…!

آیدا، همزاد من

به تو ثابت خواهم کرد که عشق،

تواناترین خدایان است…

من تمامی‌ مُردگان بودم

مُرده‌ی پرندگانی که

می‌خوانند و خاموش‌اند …

من زندگی ام را خواب می‌بینم

من رویاهای ام را زندگی می‌کنم

من حقیقت را زندگی می‌کنم

از هر خون، سبزه‌ایی میروید و 

از هر درد لبخندی..

ای تمامیِ دروازه‌های جهان!

مرا به بازیافتنِ فریادِ گم‌شده‌ی

خویش مددی کنید!

باری

دل در این برهوت

دیگرگونه چشم اندازی می طلبد.

در من زندانیِ ستمگری بود

که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد

من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.

آیداى خوب نازنینم…!

امروز بیشتر از دیروز دوستت

مى دارم و فردا بیشتر از امروز.

و این، ضعف من نیست:

قدرت تو است.

من و خورشید را هنوز

امیدِ دیداری هست،

هر چند روزِ من

آری ،

به پایانِ خویش نزدیک می‌شود

ما نوشتیم و گریستیم

ما خنده‌کنان به رقص برخاستیم

ما نعره‌زنان از سرِ جان گذشتیم…

کس را پروای ما نبود.

در دوردست

مردی را به دار آویختند.

کسی به تماشا سر برنداشت.

و مرا در کنار خود

از یاد

می بری….

برای تو و خویش

چشمانی آرزو می‌کنم

که چراغ‌ها و نشانه‌ها را

در ظلماتمان ببیند.

گوشی،

که صداها و شناسه‌ها را

در بیهوشی‌مان بشنود.

در معبرِ من

دیگر

هیچ چیز نجوا نمی‌کند:

نه نسیم و نه درخت

نه آبی در گذر.

 شِرِّه شِرِّه نوحه‌یی گسیخته می‌جنبد

تنها

سیاه‌تر از شب

بر گرده‌ی سرگردانیِ‌ باد.

ری‌را… صدا می‌آید امشب

از پشتِ کاچ که بند آب

برقِ سیاه‌تابش تصویری از خراب

در چشم می‌کشاند

گویا کسی‌ست که می‌خواند…

اما صدای آدمی این نیست

و اكنون

در آستانه‌ی ظلمت

زمان به ريشخند ايستاده است

تا مَن‌اَش از برابر بگذرم

و در سياهی فرو شَوَم

به دريغ و حسرت چَشم بر قَفا دوخته

آنجا كه تو ايستاده‌ای …

من فكر می‌كنم

هرگز نبوده قلب من

اینگونه گرم و سرخ  

در انتهایِ آسمانِ خالی،

دیواری عظیم فرو ریخته است

و فریادِ سرگردانِ تو

دیگر به سویِ تو باز نخواهد گشت…

پیش از آنکه

به تنهایی خود پناه برم

از دیگران شکوه آغاز می کنم

فریاد می کشم که ترکم گفتند

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام

برایِ خاطرِ زندگان،

و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام

زیباترینِ سرودها را

زیرا که مردگانِ این سال

عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند.

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

میانِ آفتاب‌های همیشه

زیباییِ تو لنگری‌ست ــ

نگاهت شکستِ ستم‌گری‌ست ــ

و چشمانت با من گفتند

که فردا روزِ دیگری‌ست.

من

جزیی از توام،

دیگر نه زمان و نه مرگ

هیچ یک عطش مرا

از سرچشمه ی وجود و خیالت

بی نیاز نمیکند…

اینان مرگ را سرودی کرده‌اند.

اینان مرگ را

چندان شکوه‌مند و بلند آواز داده‌اند

که بهار

چنان چون آواری

بر رگِ دوزخ خزیده است.

ای برادران!

این سنبله‌های سبز

در آستانِ درو سرودی چندان دل‌انگیز خوانده‌اند

که دروگر

از حقارتِ خویش

لب به تَحَسُّر گَزیده است.

همیشه همان

اندوه همان:

تیری به جگر درنشسته تا سوفار

تسلای خاطر همان:

مرثیه‌یی ساز کردن

غم همان و غم‌واژه همان

نامِ صاحب‌مرثیه

دیگر.

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید