شعر شهادت امام حسین (اشعار بلند و کوتاه درباره شهید شدن امام سوم)
شهادت امام حسین بازتاب بسیار گستردهای در جهان اسلام داشته است. ما نیز در سایت ادبی و هنری متنها قصد داریم چندین شعر شهادت امام حسین را برای شما دوستان و عزیزان قرار دهیم. در ادامه با ما همراه شوید.
اشعار سوزناک از شهادت امام حسین علیه السلام
آتش آتش ریخت بر شام سیاه
شعله های گریــــه و اندوه و آه
بی پناهی موج میزد در میان
دستهای زینب آن شب شد پناه
زنی در کسوت پیغمــــــبری بود
اسیران را امام سروری بود
نگا هش ، ماده شیر خشمناکی
کلامش ذوالفقار حیدری بود
مطلب مشابه: متن شهادت امام حسین؛ 100 جملات غمگین سوزناک ماه محرم و کربلا
اشعار شهادت سالار شهیدان
خورشید گلوی تاک را می بوسید
پیراهن چاک چاک را می بوسید
انگشتر عشق را به غارت بردند
انگشت بریده خاک را می بوسید
هفتاد و دو لالة شهادت باور
شولای به خون خویش رنگین، در بر
رفتند به دنبال شهادت کانسان
طوفان نرسد به گرد آنها دیگر
رفتیم به ناکجا، به جایی که تو راست
گفتیم تو را به هر بهایی که تو راست
خفتیم چو برگ سبز بر آب روان
امید به خاک کربلایی که تو راست
روز جانبازی یاران حسین ست امروز
کربلا، عرصه میدان حسین ست امروز
آسمان، محو تماشای فداکاری اوست
ماسوا، واله و حیران حسین ست امروز
صولت حیدری و، آیت تسلیم و رضا
روشن از چهره تابان حسین ست امروز
روی هفتاد و دو ملّت، ز پی عرض نیاز
سوی هفتاد و دو قرآن حسین ست امروز
تا به عشّاق دهد درس فداکاری یاد
عشق، شاگرد دبستان حسین ست امروز
نام پاک شهدای ره آزادی و حق
زنده از نام درخشان حسین ست امروز
کعبه پاکدلان، قبله صاحب نظران
تربت پاک شهیدان حسین ست امروز
(حُرّ) آزاده، سر بندگی افکند به خاک
ز آنکه شرمنده احسان حسین ست امروز
پاسدار حرم آل علی، عبّاس ست
که ز جان بنده فرمان حسین ست امروز
شاه شهید می چوز جام بلا کشید
رخت از مدینه جانباز کربلا کشید
در دشت نینوا، ز وفا چون نهاد پای
دست امید از همه ماسوا، کشید
ز اصحاب ما، هر آنکه وفا را به سر نبرد
بیعت شکست و پای ز کوی وفا کشید
و آن کو وفا نمود به فرزند مرتضی
صهبای وصل دوست ز جام رضا کشید
کردند جمله سینه بی کینه را سپر
در قتلشان، زمانه چون تیغ جفا کشید
عباس را ز پیکر صد پاره شد جدا
دستی که در رکاب برادر، لوا کشید
اکبر، شهید گشت چو در دشت نینوا
لیلای بینوا، چونی از دل نوا کشید
آمد به حلق اصغر مظلوم شیرْخوار
تیر از کمان کینه که دست قضا کشید
افتاد نور چشم نبی چون به روی خاک
در چشم خود زمینش، چون توتیا کشید
می خواه شاه تشنهْ لب آبی، زدند سنگ
بر چشمه یی کز آن خَضِر آب بقا کشید!
واحسرتا! که شمر چو بر سینه اش نشست
از دل، خروش و نعره واحسرتا! کشید
بر حنجرش نهاد و، نکرد از خدا حیا
آن خنجری که از کمر، آن بیحیا کشید
خنجر، به حنجر شه دین کارگر نگشست
کار جدا نمودنِ سر، از قفا کشید!
پامال سمِّ اسب شد آن تن که بارها
در بر چو جان به ناز، رسول خدا کشید
افروختند نارِ ستم در حریم او
کآن نار، شعله تا حرم کبریا کشید!
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغ دیده را
با واژه های سبز تسلّا و دست مهر
ساحل شدی نگاه به طوفان رسیده را
اینک تو می روی و من اما یتیم تر
باید چگونه آن سر در خون تپیده را
فردا کسی به دختر تو رحم می کند؟
آرام می کنند مصیبت کشیده را؟
بگذار قدری اشک بریزم به دامنت
تا حس کنم حرارت شعری شنیده را
شعر من آتش است، عطشناک و ناتمام
باید به انتها ببرم این قصیده را.
مطلب مشابه: متن نوحه ماه محرم غمگین (60 متن سوزناک گریه دار عزاداری شهادت امام حسین)
رجز نیاز ندارد اگر نگاه کنید
در این معارفه انصاف را گواه کنید
رجز نیاز ندارد، حسینِ فاطمه است
چگونه می شود ای قوم! اشتباه کنید؟
چگونه می شود از عشق رو بگردانید؟
و ساده فرصت معراج را تباه کنید؟
مباد در پی نان، با ذغال سرد تنور
تمام چهرۀ تاریخ را سیاه کنید
کدام سورۀ مُنزَل نوشته وقت صلاه
وضو به خون قتیلان بی گناه کنید؟
قسم به عصمت پروانه ها که بعد حسین
مباد ارادۀ تاراج خیمه گاه کنید
و در سیاهی شب در مسیر شام مباد
سر بریدۀ او را چراغ راه کنید
رجز نیاز ندارد میان سجدۀ خون
به چشم های نجیبش کمی نگاه کنید
مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هر جا تازه
هرچه تکرار شود، نام تو تکراری نیست
ما و شیرینی این شورِ سراپا تازه
و جهان داغ تو را تازه نگه داشته است
نه! نگه داشته داغ تو جهان را تازه
موج در موج به سر می زند و می گرید
مانده داغ لب تو بر دل دریا تازه
آه ای تشنۀ افتاده به هامون، زخمی
آه ای زخم تو در غربتِ صحرا تازه
تازه می خواست کمی معرکه آرام شود
نعل ها تازه شد و داغ دل ما تازه
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
به دست عزمِ بلندش شکست پایِ درنگ
اگر چه فاجعه ای تلخ روبهرویش بود
میان او و شهادت چه انس و الفت بود
که مرگ سرخ هماره به جستجویش بود
چگونه شرم نکرد از گلوی او خنجر
که بوسه گاه رسول خدا گلویش بود
رسید وقت نماز و در آن حماسۀ ظهر
هزار زخمِ تنش جاریِ وضویش بود
سخن به زاری و ذلت نگفت با دشمن
که خصم در عجب از همت نکویش بود
اگر چه از عطش آن روح کربلا می سوخت
فرات تشنهترین قطرۀ سبویش بود
سرم فدای لب خشک آن گل یاسین
اگر چه تشنگیاش اوج آبرویش بود
شعر شهید شدن امام سوم
ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آب ها دیگر نیاوردند تاب دیدنت
چشمۀ نوش لبت می سوخت از هُرم عطش
هم لبانت خشک بود از تشنگی، هم گلشنت
آب می گرید برای لعل عطشانت هنوز
خاک می نالد برای جسم بی پیراهنت
آسمان لرزید آن ساعت که طفلت حلقه کرد
دست های کوچک خود را به دور گردنت
ای تماشایی ترین خورشید، عالم زنده شد
بر ستیغ نیزه از آوای قرآن خواندنت
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
فرصت نداشت جامۀ نیلی به تن کند
خورشید، سر برهنه، لب کوهسار بود
گویی به پیشواز نزول فرشته ها
صحرا پر از ستارۀ دنباله دار بود
می سوخت در کویر، عطشناک و روزه دار
نخلی که از رسول خدا، یادگار بود
نخلی که از میان هزاران هزار فصل
شیواترین مقدمۀ نوبهار بود
شن بود و باد، نخلِ شقایق تبار عشق
تندیسِ واژگون شده ای در غبار بود
می آمد از غبار، غم آلود و شرمسار
آشفته یال و شیهه زن و بی قرار بود
بیرون دوید دختر زهرا ز خیمه ها
برگشته بود اسب، ولی بی سوار بود!
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر می دهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر می دهیم
لاله را بگذار و بگذر، لایق عشق تو نیست
ما به پای عاشقی، سرو و صنوبر می دهیم
گرچه دریا، تا بخواهی، بی وفایی کرده است
ما به دست دوستی، دست برادر می دهیم
هیچ کس در خاطر ما، نازنینتر از تو نیست
آری، این پروانه را هم، سوی تو پر می دهیم
سر اگر افتاده، ذکر تو نمیافتد ز لب
بیگلو هم، نام زیبای تو را سر می دهیم
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهاده ست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه داده ست
هرچند پیچیده ست در عالم شکوهش
معراج او بر روی خاک اما چه ساده ست
آنقدر آزاد است از هر قید و بندی
حتی به کهنه پیرهن هم تن نداده ست
یک روز روی شانهٔ پیغمبر، اکنون
بر روی نیزه باز در اوج ایستاده ست
دارد همین که سایه اش را از سر نی
باور کن این هم از سر عالم زیاد است
نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش
تا دهد صبح ازل، هدیه به سلطان ابد
به سر دست بَرَد جسم علی اکبر خویش
تا شود مُهر نماز مَلک اندر ملکوت
ریخت بر بام فَلک خون علی اصغر خویش
می رود راهِ خدا با سر خود بر سر نی
چون به زیر سُم اسبان نگرد پیکر خویش
آن سلیمان که اگر خاتم از او خواهد دیو
بند انگشت دهد، همره انگشتر خویش
در شگفتم چه جوابی به خدا خواهد داد
قاتل او چو در آید به صف محشر خویش
چشمهٔ چشم «ریاضی» گهر از خون جگر
ساخت تا هدیهٔ آن شاه کند گوهر خویش
مانده بودم، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ پیغمبر به فریادم رسید
طاقتم را خواهشِ اکبر در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید
انتخابی سخت حالم را پریشان کرده بود
شور میدان داری اکبر به فریادم رسید
تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک شش ماهه ام اصغر به فریادم رسید
تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید
نیزه ها و تیرها و تیغ ها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را، خنجر به فریادم رسید
جبرئیل آمد: بخوان، قرآن بخوان، بی سر بخوان
منبری از نیزه دیدم سر به فریادم رسید
علیرضا قزوه
به میدان می برم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
مرا گر آرزویی هست باور کن به جز این نیست
که در تن پوشی از شمشیر بینم، پیکر خود را
هوای پر زدن از عالم خاکی به سر دارم
خوشا روزی که بینم بی قفس بال و پر خود را
ز دل تاریکی باد خزان تا پرده بردارم
به روی دست می گیرم گل نیلوفر خود را
من از ایمان خود یک ذرّه حتی بر نمی گردم
تلاوت می کنم در گوش نی هم باور خود را
- برچسب ها: