اشعار عاشقانه معروف شاعران بزرگ (100 شعر کوتاه و بلند احساسی)
در این بخش گزیده اشعار عاشقانه معروف شاعران بزرگ ایرانی را که شامل شعر نو، اشعار کهن، غزلیات، رباعیات و … را ارائه کرده ایم. امیدواریم این اشعار زیبا و خواندنی عاشقانه مورد توجه شما قرار بگیرد.
فهرست اشعار عاشقانه
شعر نو عاشقانه
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه
نمک را بگذار برای من
می خواهم
این زخم
تا همیشه تازه بماند
شمس لنگرودی
کاش
دل ها آنقدر پاک بود
که برای گفتن
دوستت دارم
نیازی به قسم خوردن نبود
نمیخواستم
این عشق را فاش کنم
ناگاه به خود آمدم،
دیدم همه کلمات راز مرا میدانند
این است که
هرچه مینویسم
عاشقانهای برای تو میشود
شهاب مقربین
اگر تو نبودی
من کاملا بیکار بودم
هیچ کاری
در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو
رسول یونان
تا شب نشده
خورشید را
لای موهایت میگذارم
و عاشق میشوم
فردا،
برای گفتن
دوستت دارم
دیر است
جلیل صفر بیگی
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید، دلتنگی مرا
زیبا هنوز عشق
در حول و حوش
چشم تو میچرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و
کوچههای محبت را با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دلها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد
زیبا آنگونه عاشقم
که حرمت مجنون را
احساس میکنم
آنگونه عاشقم
که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم
که هر نفسم شعر است
زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا
کنار حوصلهام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره عشق
بنشان مرا به منظره باران
بنشان مرا به منظره رویش
من سبز میشوم
زیبا ستارههای کلامت را
در لحظههای ساکت عاشق بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود
و عشق بچرخانم بر حول این مدار
زیبا زیبا …
تمام حرف دلم این است
من عشق را
به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
محمدرضا عبدالملکیان
از ماه بگویم؟
پیشترها گفته اند
از گل؟
آه …
یا من دیر شاعر شده ام
یا تو بیش از حد زیبایی
بهرام محمودی
عشق من به تو مانند دریاست
قدرتمند و عمیق برای همیشه
هر طوفان و باد و بارانی را تحمل می کند
دل های ما خاص و دوست داشتنی هستند
من با هر ضربان قلبم بیشتر عاشق تو می شوم
بی تو من با همه مردم دنیا قهرم
تو که دنیای منی
با دل من قهر نباش
شعر نو عاشقانه فروغ فرخزاد
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ کس نیست
عشق من برای شما مانند دریای خشن است
بنابراین قدرتمند و عمیق برای همیشه خواهد بود.
از طوفان، باد و بارانهای سنگین
این هر درد را تحمل خواهد کرد.
دلهای ما خیلی خالص و دوست داشتنی هستند.
من با هر ضربان قلب عاشق تو هستم!
شعر تک بیتی عاشقانه
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی…
هزار مرتبه گفتم غزل نمیگویم
ولی سکوت مرا این قلم نمی فهمد…!
ای دوست با مهر زیادم دشمنت کردم
لباس بی وفایی را به دست خود تنت کردم
جز تو دِگری نجویمو کو دِگری
مثل بیدی ظرف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر میشوی
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
مثل شعری قابل تحسین که بی تشویق نیست
هیچ خطی مثل ابروی تو مستعلی نیست
مثل شعری قابل تحسین که بی تشویق نیست
هیچ خطی مثل ابروی تو مستعلی نیست
دیدی که مرا کسی یاد نکرد؟
جز غم که هزار آفرین بر غم باد…
هرگز به تودستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی
یک نگاه تو به من جامه دریدن دارد
چشم تو ریخته بر هم منِ معمولی را
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب ، صبح باز باشد
آه … که چقدر دوستت دارم
و باز هم کم است …
میخواهمت
که خواستنی تر از هر کسی…
یه جوری پات میمونم که همه مات بمونن…
تا که از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
آه … که چقدر دوستت دارم
و باز هم کم است …
میخواهمت
که خواستنی تر از هر کسی…
یه جوری پات میمونم که همه مات بمونن…
تا که از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
جز کنارت،
هر کــــــــــــــــجای
دنیا که باشم!
غریبم …
وَقتی تو کنارم هستی خوشحال ترین فرد دنیام
آن جای که عشق آمد
جان را چه محل باشد؟
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی تا چند
تا چند ورق خواهد خورد؟
من با هر ضربان قلبم بیشتر عاشق تو می شوم
چون خیالت همه شب مونس و دمسازِ من است
شــرم دارم که شکـایت کنـم از تنهایی….
عشق یعنی مستی و دیوانگی
جانی و دلی
ای دل و جانم همه تو
غزلیات عاشقانه
دلم پر درد و درمانی، ندارد
ز بارِ غم، به جان؛ جانی ندارد
به خود گفتم، در این عالم؛ خدایا
چرا، این دل؛ غزلخوانی ندارد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد
تا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد
ما نامه بدو سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آورد
هرگز نشنیده ام که بادی
بوی گلی از تو خوشتر آورد
سعدی
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که می گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شب های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
حافظ
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است
هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزه ی تنهایی روحم سفالی تر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است
گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است
زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است
ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
فاضل نظری
از هر چه می رود سخن دوست خوش ترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
جان می روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده ام هنوز که نزلی محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمرست
شب های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
سعدی
گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو بی ما زین طعنه ها گذر کن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بیتو خوش نباشد، رو قصه دگر کن
گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی
آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن
در آتشم، در آبم، چون محرمی نیابم
کنجی روم که یا رب، این تیغ را سپر کن
گستاخمان تو کردی، گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن
گفتی شدم پریشان، از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن
گفتی کمر به خدمت، بربند تو به حرمت
بگشا دو دست رحمت بر گرد من کمر کن
“مولانا”
مطلب مشابه: بهترین اشعار فردوسی؛ گزیده 70 شعر شاعر نامی ایرانی فردوسی
این غزل در وصف تو باشد فراوان.. بگذریم
چشم تو ابیات شعرم گشته مهمان.. بگذریم
از فراق سالیان و از ندیدن های تو
بی خبر از حال دل اینگونه تاوان!.. بگذریم
عشق را آخر بگو در کوی دل گم کرده ای
یا که بی حد بی تفاوت.. رفتی آسان بگذریم
واژه پنهان می کنم در این نوای عاشقی
در غزل پیچیده ام همچون که طوفان.. بگذریم
حال زارم را ندانی یاد تو همراه من
یادگاری.. عشق تو با حال نالان.. بگذریم
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان ها بر حذرم ز جان ها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم
آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم
این همه ناله های من نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش بی دل و بی زبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم چونک از این جهان شدم
مولوی
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شب های غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
رهی معیری
شعر بلند عاشقانه
ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم
اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم
ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم
به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری
ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم
میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم
بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم
“سنایی”
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
از دلبر ما نشان که دارد
در خانه مهی نهان که دارد
بیدیده جمال او که بیند
بیرون ز جهان جهان که دارد
آن تیر که جان شکار آنست
بنمای که آن کمان که دارد
در هر طرفی یکی نگاریست
صوفی تو نگر که آن که دارد
این صورت خلق جمله نقشاند
هم جان داند که جان که دارد
این جمله گدا و خوشه چیناند
آن دست گهرفشان که دارد
قلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان که دارد
شادست زمان به شمس تبریز
آخر بنگر زمان که دارد
پر از شعرم ولی بی تو، زبان واژه لالست و…
نمی دانی که بعد از تو، دل من در چه حال است و…
تو هم یک آدم ساده، تو هم یک مرد معمولی
چه شد من عاشقت گشتم؟! برایم یک سوال است و…
نه مثل لیلی و شیرین، نه مثل ویسم و عذرا…
که مرد من! به تو عشقم، به قرآن بی مثال است و…
شب من با خیال تو، پر از آرامش و رویا
به دور از این هیاهوها، به دور از قیل و قال است و…
تو تقدیر منی عشقم، تویی سهم من از دنیا
نشسته نقش عشق تو، به دل… در هر چه فال است و…
نباشی گفتن از فردا، نباشی شادی و خنده
و بودم در نبود تو، بکن باور محالست و…
خلاصه بی تو من هیچم، پر از اشکم، پر از گریه
پراز شعرم، ولی بی تو، زبان واژه لال است و …
نازنینم عاشقت هستم ولی آیا تو هم …؟
من که خیلی سخت دل بستم ولی آیا تو هم …؟
عاشقت هستم خجالت می کشم از گفتنش
من حیا کردم دهان بستم ولی آیا تو هم …؟
لحظه ای افتاد چشمانت به چشمانم ولی ..
از نگاهت همچنان مستم ولی آیا تو هم …؟
سعی کردم تا نظر بازی کنم رویم نشد
حیف،من رویم نشد ، جَستم ولی آیا تو هم …؟
از زمین تا آسمان، از آسمان تا کهکشان …
زیرو رو کردم تو را جُستم ولی آیا تو هم …؟
کاش میشد قسمتم باشی تو ای حوّای من
من که رفتم ، آدمی پستم ولی آیا تو هم …؟
عاشقی از جنس مجنونم بیا لیلای من
من که مجنونی ازین دستم ولی آیا تو هم ..؟
نیستی پیشم ولی لیلای من این را بدان
نازنینم عاشقت هستم ولی آیا تو هم …
“رضا ایزدی”
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
نتا نت های مضرابی و با سنتور میرقصی
خودت ماهی و داری همچنان ماهور میرقصی
شلال مویت ابریشم، رسیده تا کمرگاهت
رها از پیله چون پروانه ای در نور میرقصی
عسل چشمی و شهبانوی کندوهای کوهستان
که شهدا شهد بین آنهمه زنبور میرقصی
نه تنها من که میگردد به دورت دامن چین چین
تو حق داری که این گونه به خود مغرور میرقصی
عروس شاه ماهی هایی و یک شب به شوق من
دل از دریا بریده، باله زیر تور میرقصی
شراب از منحنی طرح اندام تو میریزد
خمارم میکنی از بس که هی انگور میرقصی
شدم مشکوک از دست تناقض های رفتارت
تو که این قدر شیرینی چرا با شور میرقصی؟!
زبانم بند آمد از بلندای بلورینت
تتن تن عشوه میریزی تتن تن/بور میرقصی
بدون هیچ مرزی شد حسابم پاک پاکستان
چه خوش اقبالم از این که چنین لاهور میرقصی
تو شاید دختر بهرامی و بعد از هزاران سال
کمند افکن به طرح خط خطی گور میرقصی
شب بارانی و این سوی شیشه.. قهوه ات یخ کرد
تو آن سو همچنان بارانی و هاشور میرقصی
من اصلن هیچ، واژه واژه های این غزل هم هیچ
خودت آیا نمیلرزد دلت اینجور میرقصی؟
“شهراد میدری”
خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد
سرگشته میدود به خیالش کجا رسد
چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش
دیوانهای چو من به هلالش کجا رسد
خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد
فتراک او بلندتر از چتر سنجری است
دست من گدا به دوالش کجا رسد
تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است
درویش را زکات ز مالش کجا رسد
تا صد هزار دانهٔ دلها سپند اوست
عین الکمال خود به کمالش کجا رسد
عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت
عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد
خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد
“خاقانی”
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ… تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم
میل، میل توست، امّا بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت، پرپر می شوم
شعر کوتاه احساسی
صدایم کن، نگاهم کن، که عشقت کرده ویرانم
دو چشمان قشنگت، آتشی افکنده بر جانم
توای مه روی زیبایم، بکش دست نوازش را
که همچون بره آهویی، دوچشمت کرده حیرانم
عشق یعنی سیب سرخ انتظار
عشق یعنی بی تو، من امری محال
عشق یعنی یک سبد بوی بهار
عشق یعنی بیقرار بیقرار
گیسوانت زیر باران، عطر گندمزار، فکرش را بکن
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار، فکرش را بکن
وقتی اون لبخند زیبا روی صورتت می درخشه،
بیشتر به آیندمون با هم امیدوار میشم
میخوام بدونی که همیشه کنارت هستم؛
خیلی دوستت دارم زیبای من
من آگه کسی رو داشتم دیگه در به در نبودم
با غم و غربت و اندوه دیگه همسفر نبودم
آگه زخم نخورده بودم و تورو باور نمیکردم
پشت این حصار غربت با غمت سر نمیکردم
باید صحبت کنیم
خیلی جدی
چشم توی چشم
باید بگویم دوستت دارم
دستهایت را بگیرم
و طوری نگاهت کنم که انگار توی لعنتی باید..
چیزی غیر از ممنونم بگویی
اگر عشق آخرین عبادت ما نیست
پس آمدهایم اینجا برای کدام درد بیشفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم
نفسم شاید دلیل زنده بودنم باشد
ولی بی شک تو تنها دلیل همین نفسی
دوست دارم همسر عزیزم
تو مرا میفهمی
من تو را میخوانم
و همین سادهترین قصه یک انسان است
من تو را نابترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من میمانی
ز تمام بودنیها
تو همین از آنِ من باش
که به غیر با تو بودن
دلم آرزو ندارد
هر کسی لایق آن نیست که یارم باشد
دست من گیرد و با عشق کنارم باشد
گرچه چندیست که احساس غریبی دارم
نکنم من طلب عشق که عارم باشد
منم و دفتر شعری و کمی تنهایی؛
با همه مردم این شهر چه کارم باشد
عشق یعنی در تو من معنا شوم
عشق یعنی با تو من دریا شوم
عشق یعنی قطرهای بر گل نشست
عشق یعنی مهر تو بر دل نشست
رباعیات عاشقانه
هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟
یا سرو بدین بلند و خوش بالایی؟
مسکین دل آنکه از برش برخیزی
خرم تن آنکه از درش بازآیی
آن یار که عهدِ دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
ما را به چه روی از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد
جایی که درخت گل سوری باشد
جوشیدن بلبلان ضروری باشد
هر ذره که بر روی زمینی بودهاست
خورشید رخی زهره جبینی بودهاست
گـرد از رخ آستین بـه آزرم افشان
کـان هم رخ خوب نازنینی بـودهاست
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
خیال روی تو در هر طریقی همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم که مراست کوه قافست، نه غم
این دل که تُراست، سنگ خاراست، نه دل
زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده
وندر گل سرخ ارغوان پیچیده
در هر بندی هزار دل در بندش
در هر پیچی هزار جان پیچیده
هر که در عاشقی قدم نزدهاست
بر دل از خون دیده نم نزدهاست
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزدهاست
“خاقانی”
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
“وحشی بافقی”
با رفتنِ تو رفت دلم باز نشد
پایان من آن بود که آغاز نشد
و آن مختصری که “دوستت دارم” بود
رفتی و نرفت و ماند و ابراز نشد
“زهیر توکلی”
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
میگریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
“فروغ فرخزاد”
هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد
بر من زغمت به تاب و تب میگذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد
“هاتف اصفهانی”
شد کوچه به کوچه جستوجو، عاشق او
شد با شب و گریه روبهرو، عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او
“ایرج زبردست”
عشق تو عالم دل جمله به یکبار گرفت
بختیار اوست بر ما که تو را یار گرفت
من اسیر خود و از عشق جهانی بیخود
من درین ظلمت و عالم همه انوار گرفت
“سیف فرغانی”
شعر دو بیتی
سردم شده است و از درون می سوزم
حالا شده کار هر شب و هر روزم
تو شعر مرا بپوش سرما نخوری
من دکمه ی این قافیه را می دوزم
در عشق تو از بس که خروش آوردیم
دریای سپهر را به جوش آوردیم
چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت
رفتیم و زبانهای خموش آوردیم
ترسم آخر زغم عشق تو دیوانه شوم،
بیخود از خود شوم و راهی میخانه شوم،
آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب،
نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب.
دلم را جز تو کس دلبر نباشد
به جز شور تو ام در سر نباشد
دل فایز تو عمدا میکنی تنگ
که تا جـای کس دیــــگر نباشد
ای کاش دلم اسیر و بیمار نبود
در بند نگاه او گرفتار نبود
من عاشق و او ز عشق من بی خبر است
ای کاش دل و دلبر و دلدار نبود
کم نامهی خاموش برایم بفرست
از حرف پرم گوش برایم بفرست
دارم خفه میشوم در این تنهایی
لطفاً کمی آغوش برایم بفرست
گلستـــان جـــــای تـــــو ای نازنیننم
مـــو در گلخـــــن به خاکستر نشینم
چه در گلشن چه در گلخن چه صحرا
چــــو دیده واکنــــم جــــز تــــه نوینم
دعا کردم که برگردد
شده با دیگری باشد
دعا های به این تلخی
همان بهتر نمی گیرد …
آن عشق که دیده گریه و آموخت ازو
دل در غم او نشست و جان سوخت ازو
امروز نگاه کن که جان و دل من
جز یادی و حسرتی چه اندوخت ازو . .
نگارینا دل و جانم ته داری
همه پیدا و پنهانم ته داری
نمیدونم که این درد از که دارم
همی دونم که درمانم ته داری
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
با هر که دلم ز عشق تو راز کند
اول سخن از هجر تو آغاز کند
از ناز دو چشم خود چنان باز کنی
که آن دم زده لب به خندهای باز کند
ای نازنین جواب معمای من تویی
تنها چراغ روشن شبهای من تویی
وقتی دلم گرفت از انبوه ابرها
احساس آفتابی دنیای من تویی
ای عشق شکسته ایم مشکن ما را
این گونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی میبینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را
هر دم به بهانه ای تو را یاد کنم
افسرده دلم به یاد تو شاد کنم
بی تو دل من چو کلبه ای خاموش است
با یاد تو این خرابه آباد کنم
دلبرم اندر خیالم خود نمایی میکند
در فراقش ای دل من بینوایی میکند
او برفت و پشت پا زد بر دل و دنیای من
کار دل را بین که بهرش بیقراری میکند
یکی در آرزوی دیدن توست
یکی در حسرت کنار بودن توست
ولی من ساده بی ادعایم
تمام هستیام خندیدن توست
- برچسب ها: