اشعار رهی معیری با مجموعه عاشقانه ترین اشعار (غزلیات، قطعات، رباعیات و …)

  • توسط: admin


در این قسمت از سایت ادبی متن‌ها اشعار رهی معیری را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. او از غزلسرایان معاصر ایران و از ترانه‌سرایان و تصنیف‌سرایان به‌نام بود. از ترانه‌های سروده شده توسط وی می‌توان «شد خزان»، «شب جدایی»، «کاروان»، «مرغ حق»، «من از روز ازل» و «جوانی» را نام برد.

فهرست اشعار رهی معیری

غزلیات

چون زلف توام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی‌سروسامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی‌بینی دردی که نمی‌دانی

دل با من و جان بی‌تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی‌جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام

خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام

چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام

ساقی بده پیمانه‌ای زآن می که بی‌خویشم کند

بر حسن شورانگیز تو عاشق‌تر از پیشم کند

زان می که در شب‌های غم بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می‌خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را دور از بداندیشم کند

مطلب مشابه: اشعار شیخ بهایی با مجموعه شعر عاشقانه شامل غزلیات، مثنویات، رباعیات و …

با دل روشن در این ظلمت‌سرا افتاده‌ام

نور مهتابم که در ویرانه‌ها افتاده‌ام

سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟

تیره‌بختی بین کجا بودم کجا افتاده‌ام

جای در بستان‌سرای عشق می‌باید مرا

عندلیبم از چه در ماتم‌سرا افتاده‌ام

پایمال مردمم از نارسایی‌های بخت

سبزهٔ بی‌طالعم در زیر پا افتاده‌ام

خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست

اشک بی‌قدرم ز چشم آشنا افتاده‌ام

تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟

برگ خشکم در کف باد صبا افتاده‌ام

بر من ای صاحبدلان رحمی که از غم‌های عشق

تا جدا افتاده‌ام از دل جدا افتاده‌ام

لب فرو بستم رهی بی‌روی گلچین و امیر

در فراق هم‌نوایان از نوا افتاده‌ام

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لب‌های من آهی

نه جان بی‌نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی‌فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

کیم من؟ آرزو گم کرده‌ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شب‌ها چو کوکب‌ها

به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

این سوز سینه شمع شبستان نداشته است

وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود

هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت

صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات

چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک

گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره‌ای

این تنگ‌چشم طاقت مهمان نداشته است

دریادلان ز فتنه ایام فارغند

دریای بیکران غم طوفان نداشته است

آزار ما به مور ضعیفی نمی‌رسد

داریم دولتی که سلیمان نداشته است

غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ

این سیمگون ستاره به دامان نداشته است

مطلب مشابه: اشعار هاتف اصفهانی؛ 100 شعر احساسی شامل غزیات، رباعیات، مقطعات و …

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی‌تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله‌ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه‌رویان و بی‌جا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هرکدام از شعله‌ای در آتشند

در میان پاکبازان من نه تنها سوختم

جان پاک من رهی خورشید عالم‌تاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم

نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پیچیده‌ام

شاخه تاکم به گرد خویشتن پیچیده‌ام

گرچه خاموشم ولی آهم به گردون می‌رود

دود شمع کشته‌ام در انجمن پیچیده‌ام

می‌دهم مستی به دل‌ها گرچه مستورم ز چشم

بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده‌ام

جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی

شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده‌ام

نازک‌اندامی بود امشب در آغوشم رهی

همچو نیلوفر به شاخ نسترن پیچیده‌ام

همچو نی می‌نالم از سودای دل

آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم

سوختم از داغ ناپیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست

بس که طوفان‌زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من

غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلندآوازه‌ایم

نامور شد هرکه شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم

آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است

گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی

خندم از امیدواری‌های دل

مطلب مشابه: اشعار رودکی با مجموعه 100 شعر عاشقانه شامل رباعیات، قصاید، مثنوی و …

در پیش بی‌دردان چرا فریاد بی‌حاصل کنم

گر شکوه‌ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه‌ای تا برگزینم پیشه‌ای

آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را

تا خویشتن را لحظه‌ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم

خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای توام

من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی

چند از غم دل چون رهی فریاد بی‌حاصل کنم

نداند رسم یاری بی‌وفا یاری که من دارم

به آزار دلم کوشد دل‌آزاری که من دارم

وگر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری

دل‌آزاری دگر جوید دِلِ زاری که من دارم

به خاک من نیفتد سایهٔ سرو بلند او

ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم

گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر

به کوی دل‌فریبان این بُوَد کاری که من دارم

دِلِ رنجور من از سینه هردم می‌رود سویی

ز بستر می‌گریزد طفل بیماری که من دارم

ز پند هم‌نشین درد جگرسوزم فزون‌تر شد

هلاکم می‌کند آخر پرستاری که من دارم

رهی آن مَه به سوی من به چشم دیگران بیند

نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم

مطلب مشابه: اشعار مهستی گنجوی با مجموعه شعر کهن عاشقانه (غزلیات، رباعیات و …)

تابد فروغ مهر و مه از قطره‌های اشک

باران صبحگاه ندارد صفای اشک

گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست

روشندلی کجاست که داند بهای اشک ؟

ماییم و سینه‌ای که بود آشیان آه

ماییم و دیده‌ای که بود آشنای اشک

گوش مرا ز نغمهٔ شادی نصیب نیست

چون جویبار ساخته‌ام با نوای اشک

از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است

از دیده خون گرم فشانم به جای اشک

چون طفل هرزه‌پوی به هرسوی می‌دویم

اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک

دیشب چراغ دیده من تا سپیده سوخت

آتش فتاد بی‌تو به ماتم‌سرای اشک

خواب‌آور است زمزمه جویبارها

در خواب رفته بخت من از های‌های اشک

بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم

از بس که دردناک بود ماجرای اشک

گر به چشم دل جانا جلوه‌های ما بینی

در حریم اهل دل جلوه خدا بینی

راز آسمان‌ها را در نگاه ما خوانی

نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی

در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی

با شکوه درویشان شاه را گدا بینی

گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را

عشق را هنر یابی درد را دوا بینی

چون صبا ز خار و گل ترک آشنایی کن

تا به هرچه روی آری روی آشنا بینی

نی ز نغمه واماند چون ز لب جدا ماند

وای اگر دل خود را از خدا جدا بینی

تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم

رند عافیت‌سوزی همچو ما کجا بینی

تابد از دلم شب‌ها پرتوی چو کوکب‌ها

صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی

ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن

تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی

قطعات

عزم وداع کرد جوانی به روستای

در تیره شامی از بر خورشید طلعتی

طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر

همچون حباب در دل دریای ظلمتی

زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای

ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی

در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه

ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی

لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک

دریادلان ز موج ندارند دهشتی

برخاست تا برون بنهد پای زآن سرای

کاو را دگر نبود مجال اقامتی

سرو روان چو عزم جوان استوار دید

افراخت قامتی که عیان شد قیامتی

بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش

چون مفلس گرسنه به خوان ضیافتی

با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق

بی آنکه از زبان بکشد بار منتی

چون گوهری که غلتد بر صفحه‌ای ز سیم

غلتان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی

زآن قطره سرشک فروماند پای مرد

یکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی

آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست

گفتی میان آتش و آب است الفتی

این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت

چندان اثر که قطرهٔ اشک محبتی

مطلب مشابه: اشعار ایرج میرزا با مجموعه اشعار احساسی زیبا شامل 200 غزلیات، رباعیات و …

فقیر کوری با گیتی‌آفرین می‌گفت

که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم

به نعمتی که مرا داده‌ای هزاران شکر

که من نه درخور لطف و عطای چندینم

خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت

که تا جواب نگویی ز پای ننشینم

من ار سپاس جهان‌آفرین کنم نه شگفت

که تیزبین و قوی‌پنجه‌تر ز شاهینم

ولی تو کوری و ناتندرست و حاجتمند

نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم

چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی؟

به حیرت اندر از کار چون تو مسکینم

بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی؟

که روی چون تو فرومایه‌ای نمی‌بینم

دیگران از صدمه اعدا همی‌نالند و من

از جفای دوستان گریم چو ابر بهمنی

سست‌عهد و سردمهرند این رفیقان همچو گل

ضایع آن عمری که با این سست‌عهدان سر کنی

دوستان را می‌نپاید الفت و یاری ولی

دشمنان را همچنان برجاست کید و ریمنی

کاش بودندی به گیتی استوار و دیرپای

دوستان در دوستی چون دشمنان در دشمنی

مطلب مشابه: اشعار سنایی با مجموعه شعر احساسی؛ 100 شعر شامل غزلیات، رباعیات و …

تو ای بی‌بها شاخک شمعدانی

که بر زلف معشوق من جا گرفتی

عجب دارم از کوکب طالع تو

که بر فرق خورشید مأوا گرفتی

قدم از بساط گلستان کشیدی

مکان بر فراز ثریا گرفتی

فلک ساخت پیرایهٔ زلف حورت

دل خود چو از خاکیان واگرفتی

مگر طایر بوستان بهشتی؟

که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی

مگر پنجه مشک‌سای نسیمی؟

که گیسوی آن سروْبالا گرفتی

مگر دست اندیشهٔ مایی ای گل؟

که زلفش به عجز و تمنا گرفتی

مگر فتنه بر آتشین‌روی یاری

که آتش چو ما در سراپا گرفتی؟

گرت نیست دل از غم عشق خونین

چرا رنگ خون دل ما گرفتی؟

بود موی او جای دل‌های مسکین

تو مسکن در آن حلقه بی‌جا گرفتی

از آن طره پرشکن هان به یک سو

که بر دیده راه تماشا گرفتی

تو را بود رنگی و بویی نبودت

کنون بوی ازآن زلف بویا گرفتی

گلی بودی از هر گیا بی‌بهاتر

کنون زیب از آن روی زیبا گرفتی

یاری از ناکسان امید مدار

ای که با خوی زشت یار نه‌ای

سگ‌دلان لقمه‌خوار یکدیگرند

خون خوری گر از آن شمار نه‌ای

همچو صبحت شود گریبان چاک

ای که چون شب سیاهکار نه‌ای

پایمال خسان شوی چون خاک

گر جهان‌سوز چون شرار نه‌ای

ره نیابی به گنج‌خانه بخت

جان‌گزا گر به سان مار نه‌ای

تا چو گل شیوه‌ات کم‌آزاری است

ایمن از رنج نیش خار نه‌ای

روزگارت به جان بود دشمن

ای که هم‌رنگ روزگار نه‌ای

رباعیات

آن را که جفاجوست نمی‌باید خواست

سنگین دل و بدخوست نمی‌باید خواست

ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست

از دوست به جز دوست نمی‌باید خواست

مستان خرابات ز خود بی‌خبرند

جمعند و ز بوی گل پراکنده‌ترند

ای زاهد خودپرست با ما منشین

مستان دگرند و خودپرستان دگرند

مطلب مشابه: اشعار ملک‌ الشعرا بهار با 200 شعر زیبا شامل قصاید، غزلیات، قطعات رباعیات و …

ای جلوهٔ برق آشیان‌سوز تو را

ای روشنی شمع شب‌افروز تو را

زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست

ای کاش ندیده بودم آن روز تو را

داریم دلی صاف‌تر از سینه صبح

در پاکی و روشنی چو آیینه صبح

پیکار حسود با من امروزی نیست

خفاش بود دشمن دیرینه صبح

گلبرگ به نرمی چو بر و دوش تو نیست

مهتاب به جلوه چون بناگوش تو نیست

پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست

آتشکده را گرمی آغوش تو نیست

یا عافیت از چشم فسون‌سازم ده

یا آن که زبان شکوه‌پردازم ده

یا درد و غمی که داده‌ای بازش گیر

یا جان و دلی که برده‌ای بازم ده

خم گشت به لعلگون شراب آبستن

پیمانه به آتشین گلاب آبستن

ابری است صراحی که بود گوهربار

ماهی است قدح به آفتاب آبستن

جانم به فغان چو مرغ شب می‌آید

وز داغ تو با ناله به لب می‌آید

آه دل ما از آن غبارآلود است

کاین قافله از دیار شب می‌آید

چون ماه نو از حلقه‌به‌گوشان توایم

چون رود خروشنده خروشان توایم

چون ابر بهاریم پراکنده تو

چون زلف تو از خانه‌به‌دوشان توایم

مطلب مشابه: اشعار شهریار با مجموعه 100 شعر عاشقانه، غزلیات و اشعار ترکی

ای ناله چه شد در دل او تأثیرت

کامشب نبود یک سر مو تأثیرت

با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک

ای آه دل شکسته کو تأثیرت؟

بی‌روی تو گشت لاله‌گون مردم چشم

بنشست ز دوریت به خون مردم چشم

افتادی اگر ز چشم مردم چون اشک

در چشم منی عزیز چون مردم چشم

از آتش دل شمع طرب را مانم

وز شعله آه سوز تب را مانم

دور از لب خندان تو ای صبح امید

از ناله زار مرغ شب را مانم

ای بی‌خبر از محنت روزافزونم

دانم که ندانی از جدایی چونم

باز آی که سرگشته‌تر از فرهادم

دریاب که دیوانه‌تر از مجنونم

آسودگی از محن ندارد مادر

آسایش جان و تن ندارد مادر

دارد غم و اندوه جگرگوشه خویش

ورنه غم خویشتن ندارد مادر

هر لاله آتشین دل سوخته‌ای است

هر شعله برق جان افروخته‌ای است

نرگس که ز بار غم سر افکنده به زیر

بیننده چشم از جهان دوخته‌ای است

از ظلم حذر کن اگرت باید ملک

در سایهٔ معدلت بیاساید ملک

با کفر توان ملک نگه داشت ولی

با ظلم و ستمگری نمی‌پاید ملک

مسعود که یافت عز و جاه از لاهور

تابید چو نور صبحگاه از لاهور

سالار سخنوران به تازی و دری است

خواه از همدان باشد و خواه از لاهور

کاش امشبم آن شمع طرب می‌آمد

وین روز مفارقت به شب می‌آمد

آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست

ای کاش که جان ما به لب می‌آمد

دردا که بهار عیش ما آخر شد

دوران گل از باد فنا آخر شد

شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما

افسانه افسانه‌سرا آخر شد

منظومه خلق زن

کیم من دردمندی ناتوانی

اسیری خسته‌ای افسرده‌جانی

تذروی آشیان بر باد رفته

به دام افتاده‌ای از یاد رفته

دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد

همه سوز و همه داغ و همه درد

بود آسان علاج درد بیمار

چو دل بیمار شد مشکل شود کار

نه دمسازی که با وی راز گویم

نه یاری تا غم دل باز گویم

درین محفل چو من حسرت‌کشی نیست

به سوز سینه من آتشی نیست

الهی در کمند زن نیفتی

وگر افتی به روز من نیفتی

میان بربسته چون خونخواره دشمن

دل‌آزاری به آزار دل من

دلم از خوی او دمساز درد است

زن بدخو بلای جان مرد است

زنان چون آتشند از تندخویی

زن و آتش ز یک جنسند گویی

نه تنها نامراد آن دل‌شکن باد

که نفرین خدا بر هرچه زن باد

نباشد در مقام حیله و فن

کم از ناپارسا زن پارسا زن

زنان در مکر و حیلت گونه‌گونند

زیانند و فریبند و فسونند

چو زن یار کسان شد مار زو به

چو تر دامن بود گل، خار زو به

حذر کن ز آن بت نسرین بر و دوش

که هردم با خسی گردد هم‌آغوش

منه در محفل عشرت چراغی

کزو پروانه‌ای گیرد سراغی

میفشان دانه در راه تذروی

که مأوا گیرد از سروی به سروی

وفاداری مجوی از زن که بی‌جاست

کزین بربط نخیزد نغمه راست

درون کعبه شوق دیر دارد

سری با تو سری با غیر دارد

جهان داور چو گیتی را بنا کرد

پی ایجاد زن اندیشه‌ها کرد

مهیا تا کند اجزای او را

ستاند از لاله و گل رنگ و بو را

ز دریا عمق و از خورشید گرمی

ز آهن سختی از گلبرگ نرمی

تکاپو از نسیم و مویه از جوی

ز شاخ تر گراییدن به هرسوی

ز امواج خروشان تندخویی

ز روز و شب دورنگی و دورویی

صفا از صبح و شورانگیزی از می

شکرافشانی و شیرینی از نی

ز طبع زهره شادی‌آفرینی

ز پروین شیوه بالانشینی

ز آتش گرمی و دم‌سردی از آب

خیال‌انگیزی از شب‌های مهتاب

گران‌سنگی ز لعل کوهساری

سبک‌روحی ز مرغان بهاری

فریب مار و دوراندیشی از مور

طراوت از بهشت و جلوه از حور

ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ

تکبر از پلنگ آهنین‌چنگ

ز گرگ تیزدندان کینه‌جویی

ز طوطی حرف ناسنجیده‌گویی

ز باد هرزه‌پو نااستواری

ز دور آسمان ناپایداری

جهانی را به هم آمیخت ایزد

همه در قالب زن ریخت ایزد

ندارد در جهان همتای دیگر

به دنیا در بود دنیای دیگر

ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟

وزین موجود افسونگر چه خواهی؟

اگر زن نوگل باغ جهان است

چرا چون خار سرتاپا زبان است؟

چه بودی گر سراپا گوش بودی

چو گل با صد زبان خاموش بودی

چنین خواندم زمانی در کتابی

ز گفتار حکیم نکته‌یابی

دو نوبت مرد عشرت‌ساز گردد

در دولت به رویش باز گردد

یکی آن شب که با گوهرفشانی

رباید مهر از گنجی که دانی

دگر روزی که گنجور هوس‌کیش

به خاک اندر نهد گنجینه خویش

مطلب مشابه: اشعار عارف قزوینی (غزلیات، تصنیف و دیگر اشعار این شاعر بزرگ)

  • برچسب ها:
  • اشتراک گزاری:

مطالب مرتبط

ارسال نظر

شما اولین نفری باشید که در مورد پست مربوطه نظر ارسال میکنید...
شبکه های اجتماعی ما
لینک های مفید